یک جوان سنی آمد پیش علامه امینی و گفت: مادرم داره میمیره!
علامه گفت: من که طبیب نیستم.
جوان گفت: پس اون همه علی علی چیشد؟ به علی، مادر منو شفا بده.
علامه امینی کاغذی خواست و توش چیزی نوشت و داد به اون جوان و گفت: اینو بذار رو سر مادرت، انشاالله شفا میگیره، فقط توشو نگاه نکن.
ساعتی بعد دیدن یه جمعیتی دارن به سمت مسجد میان.
علامه پرسید: اینا کین؟
گفتن: اون جوان رو میشناسیم ولی بقیه رو نه.
جوان با مادر و قومش اومدن و به علامه امینی گفتن: ما رو شیعه علی کن!
علامه امینی گفت: چیشده؟
مادر جوان گفت: در حال احتضار بودم و ملک الموت را بالای سرم میدیدم، ناگهان یک مرد نورانی (امیرالمومنین) آمد و به ملک الموت فرمود: بروید، به آبروی امینی او را شفاعت کردم و شفا گرفتم.
به علامه امینی اصرار کردند که در نامه چه نوشتید؟
علامه امینی گفت: من سری ننوشتم، خودتون باز کنید و بخونید.
نامه رو باز کردن و این جملات را دیدن:
بسم الله الرحمن الرحیم
از عبدالحسین امینی به مولایش امیرالمومنین
اگر امینی آبرویی پیش شما دارد این مادر رو شفا بدید
والسلام