همراه شهدا🇮🇷
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸. قسمت 45 درباره ی انتخاب اسم مسجدبین اهالی محل ورفقای حمیداختلاف نظربود.
قسمت 46 میگفتم:"حمیدجان!میوه هاروآماده کن،چایی دم کن تامن برسم وخورشت روباربذارم." گاهی کلاس هایم تاغروب طول میکشیدومهمانهازودترازمن به خانه میرسیدند!آن قدروقت کم می آوردم که حتی فرصت نمیکردم لباس دانشگاه راعوض کنم.بعدازاحوال پرسی بامهمان هایکسره میرفتم آشپزخانه ومشغول آشپزی میشدم. حتی وقت نمیکردم چادرمعمولی سرکنم وباهمان چادرمشکی پای اجاق گازمیرفتم.وقتی حمیداین وضعیت رامیدید،میگفت:"عزیزم،واقعاممنونتم. قبل ازدواج فکرمیکردم فقط درس خوندن بلدی ووقتی بریم سرخونه زندگی،تازه بایدآشپزی وخونه داری یادبگیری،ولی توهمه کارهارویک تنه انجام میدی."اگرکاری انجام میشدیامهمان راه می انداختم،حتماتشکرمیکرد.همین باعث میشدخستگی ازجانم دربرود. مهمان هاراکه راه می انداختیم،ظرفهارامن میشستم.حمیدهم یاجاروبرقی میکشیدیامی آمد ظرفهاراخشک میکرد.اکثرانمیگذاشت ظرفهارادست تنهابشورم.میگفتم:"حمید!فرداصبح زودمیخوای بری سرکار. برواستراحت کن،من خودم جمع وجورمیکنم."دست من رامیگرفت،می نشاندروی صندلی ومیگفت:"یاباهم ظرفهاروبشوریم،باشمابشین،من بشورم.شمادست من امانتی. دوست ندارم به خاطرشستن ظرف دستهات خراب بشه."وقتی این جمله که شمادست من امانت هستی رامیشنیدم،یادحرف روزاول ازدواجمان می افتادم که روی مبل نشسته بودم وبه حمیدگفتم:"ازحضرت زهراسلام ا...علیهاروایت داریم که می فرمایندهرزن سه منزل داره؛ اول منزل پدر،بعدمنزل شوهر،بعدهم منزل قبر.من دومنزل روبه خوبی اومدم.امیدوارم منزل سوم روهم روسپیدباشم."حمیدجواب داد:"امیدوارم بتونم همراه خوبی برای تودرمنزل دوم باشم وباعاقبت به خیری به منزل سوم برسیم". ورودبه سال93ازابتدابرایم عجیب بود.حالات حمیدعوض شده بود.سجده های نمازش راطولانی ترکرده بود.تاقبل ازاین پیش من گریه نکرده بود،ولی ازهمان فروردین ماه گاه وبیگاه شاهداشکهایش بودم. داخل اتاق تاریک میرفت وبی صدااشک میریخت.نمازشب که میخواندباسوز"الهی العفو"میگفت.وقتی به چهره اش نگاه میکردم انرژی مثبت وآرامش میگرفتم. چشم هایش زیبابود،ولی جوردیگری زیباییش رانشان میداد.پیش خودم میگفتم احتمالاازدوست داشتن زیاداست که حمیدرااین شکلی می بینم؛ولی این تنهانظرمن نبود. دوستان خودش هم شوخی میکردندومیگفتند:"حمیدنوربالامیزنی!" این احساس بی علت نبود.حمیدواقعاآسمانی تر شده بود.شایدبه همین خاطربودکه مابه فاصله ی کمترازیک ماه،مجددخادم الشهداشدیم. مثل همیشه باحاج آقای صباغیان تماس گرفت.هماهنگ کردوماهجدهم فروردین عازم دوکوهه شدیم.ازپادگان که واردشدیم انگارخودساختمان هابه ماخوش آمدمیگفتند. ساختمان هایی که روزگاری طعم خوش مصاحبت باشهداراچشیده بودندوحالامیزبان زایران شهدابودند.عکس های بزرگ قدی روی دیوارساختمان هابه اندازه یک کتاب حرف برای گفتن داشت. ساختمان هایی که هنوزهم بچه های گردان های کمیل ومقدادوابوذرومالک رافراموش نکرده بودند جلوی حسینیه ی حاج ابراهیم همت که رسیدیم،حمیدگفت:"یه روزی صدای بچه های رزمنده توی صبحگاه دوکوهه می پیچیده. بعدازدعای صبح گاهی که شهیدگلستانی میخوندنرمش میکردن ومیگفتن یک،دو،سه؛شهید!ولی الان انگاردوکوهه خلوت کرده ومنتظره.منتظریه روزی که یه سری مثل همون شهداپیدابشن واینجادوباره نفس بکشن." چندروزی به عنوان خادم دردوکوهه ماندیم.گاهی ازاوقات حمیدرامیدیدم که باماشین درحال ترددوکمک برای خدمت به زایران شهداست. روزسوم که دوکوهه بودیم،کاروانی ازتهران میخواستندبه دیدن حسینیه بچه های گردان تخریب بروند.این حسینیه دوکیلومتری ازساختمان های اصلی دوکوهه فاصله دارد؛جایی که بچه های تخریب برای آموزش هاوخلوت های شبانه ی خودشان انتخاب کرده بودند. چون هواگرم شده بودامکان پیاده روی وجودنداشت.باتصمیم مسیولین قرارشدزایران راباماشین به حسینیه تخریب برسانیم.من هم همراهشان رفتم. طول مسیربه خانم هایی که تاحالادوکوهه راندیده بودند،گفتم:"اینجامثل باندپروازمیمونه. خیلی ازشهداازهمین جا،ازهمین ساختمون هاپروازشون روشروع کردن ونهایتاتوی مناطق مختلف به شهادت رسیدن.قدراین چندساعتی که دوکوهه هستیدروبدونید."چنددقیقه ای طول نکشیدکه به حسینیه تخریب رسیدیم. یک جای خلوت بدون هیج امکانات که ساخته شده بودبرای خودسازی بچه های گردان تخریب هنوزهم پشت حسینیه قبرهایی که کنده شده بودوبچه های تخریب شبهاداخل آن میخوابیدند ورازونیازمیکردند،دست نخورده باقی مانده بود.مراسم روایت گری ومداحی که انجام شد،دوباره سوارماشین هاشدیم وبرگشتیم. ادامه دارد... 🍃🍃🍃 @Hamrahe_Shohada