همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوسیُ_هفت آموزش‌های تیراندازی که به خاطر در
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آرام و قرار ندارد. من بیش‌تر پشت خط با بیسیم کارها را دنبال می‌کنم. تکفیری‌ها گاه و بیگاه با خمپاره‌ها و موشک‌ها از ما پذیرایی می‌کنند. آتش، بی‌امان از آسمان می‌بارید. با تکفیری‌ها 400 متر بیش‌تر فاصله نداشتیم. جمعی از نیروهای اهل نبل و الزهراء بیش‌تر توی دشت پیشروی کرده بودند و تا دویست‌متری به دشمن نزدیک شده بودند. تیربار تکفیری‌ها که روشن شد، یکی از نیروهایم شهید شد و یکی مجروح. آن که مجروح شد را برگرداندند اما شهیدمان ماند توی دشت. آرام و قرارم رفت. پشت بیسیم گفتم آتش بریزید و مرا پوشش بدهید تا بروم و پیکر شهید را برگردانم. می‌دانستم که تیربارچی‌های دشمن در کمین‌اند اما دلم رضا نمی‌داد که پیکر شهیدمان، بی‌پناه بماند. هرچه بیش‌تر اصرار می‌کردم فرمانده فوج با رفتنم بیش‌تر مخالفت می‌کرد. می‌گفت بی‌تابی نکن! آتش دشمن شدید است و اگر بروی خودت هم شهید می‌شوی. من می‌گفتم نمی‌خواهم پیکر شهیدمان بیفتد دست تکفیری‌ها... به جبر، توی مقر نگهم داشتند. یاد آن پیکر در دشت افتاده، بغض می‌شد و می‌رفت تا راه گلویم را بگیرد... چند ساعت بعد که توی مقر بودم، صدای یک انفجار مهیب، گوش‌هایم را آزرد. به سرعت رفتم به سمت محل انفجار. ماشین مهمات را در انتهای کوچه‌ای بن‌بست، با موشک تاو زده بودند. هر لحظه امکان دارد موشک دوم را به ماشین دیگری که در تیررس‌شان بود، بزنند. دوربین‌های پیشرفته‌ای داشتند و منطقه را خوب دیده‌بانی می‌کردند. کسی از بچه‌ها انگار دلش را نداشت که برود و ماشین دوم را از تیررس دشمن دور کند. تا پیش‌قدم شدم و پا جلو گذاشتم، یکی از نیروها پرید سمت ماشین و آن را برد به محلی امن‌تر. توی ماشین اول، چهار نفر از نیروها، در آتش خشم دشمن می‌سوختند. سریع دست‌بکار خاموش کردن آتش شدم تا پیکرها بیش از این نسوزند. نیروها را سروسامان می‌دادم که آتش زودتر خاموش شود. آتش که خاموش شد، صورت‌های سوخته نیروها هم آشکار شد. انسان‌ها همراه آن ماشین به کلی سوخته بودند. دوده‌ها آینه ماشین را کدر کرده بودند. چشم تیز کردم اما نمی‌توانستم تشخیص بدهم که کدام نیروها هستند. حس عجیبی داشتم. صحنه‌ای که در برابرم بود، مرا به حیرت وامی‌داشت. نظیر آن را هرگز ندیده بودم. چهار انسان که اجزای پیکرشان، کاملا سوخته بود. حیران بودم اما هول نه؛ با خودم فکر می‌کردم که این نیروها در آن لحظات آخر چه احساسی را تجربه کرده‌اند. سوختن، این استعاری‌ترین و تمثیلی‌ترین نوع جان دادن، حالا در برابر چشم‌هایم بود. به نظرم آمد که جان دادنِ شکوهمندی است. ذوقِ سوختن... خواستنی است. بچه‌ها که آمدند تا پیکرها را ببرند، گوشه‌ای ایستادم به تماشا. صحنه‌ها شعر می‌شد در دفتر ذهنم: چو ذوق سوختن دیدی، دگر نشکیبی از آتش اگر آب حیات آید، تو را ز آتش نیانگیزد... لابد این نیروها هم در انتهای آن کوچه‌ی بن‌بست، ذوق سوختن را چشیده بودند. دیگر چرا هراس از آتش، وقتی آتش، آبِ حیات می‌شود؟ و راستی که این کوچه‌ها هم دیگر بن‌بست نیستند... دارم به این صحنه شگفت نگاه می‌کنم که حمودی می‌گوید یکی از این شهدا، ایرانی بود. گوش تیز کرده بودم که حرف‌هایش را با یکی از نیروها بشنوم. نمی‌دانم چرا دلم برای امیر شور می‌زد؛ نکند این پیکر... چندباری توی بیسیم صدایش کردم اما جوابم را نداد. پنج دقیقه‌ای که گذشت، صدایش را پشت بیسیم شنیدم و خیالم راحت شد. حمودی، نشانی می‌دهد از آن شهید ایرانی. حسین هم خودش را می‌رساند. نشانه‌های حمودی و پلاک سوخته‌اش را که بررسی می‌کنند، شهیدمان شناسایی می‌شود. آن شعله‌ها انگار به جان من هم سرایت کرده بود. فهمیدیم که آن شهید ایرانی، مهدی طهماسبی بوده است. یادم آمد که دیروز، نماز مغرب و عشاء را دوتایی، با هم به جماعت خوانده بودیم. دو سه روز بیش‌تر از آمدنش به خط نمی‌گذشت. چه خوش‌اقبال بود که قربانی‌اش پذیرفته شد. مگر نه این که خدا قربانی هابیل را سوزاند و این نشانه پذیرفته شدن قربانی بود؟ ما از نسل هابیلیم... در خزانه‌ی خدا هنوز هم آتش هست... ... ۱۳۸ 📔