🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤 💔😢برمی‌گردم؛ یا با پای خودم یا روی دست مردم ✅روایت لحظه وداع را همسر. 🍃🥀شهید با بغضی در صدا، تعریف می‌کند. آرام می‌گوید تا با نفس گرفتن میان جملات، بغضش نشکند: «صبح اعزام حالم اصلا خوب نبود. انگار قسمتی از وجودم قرار بود از من جدا شود. حسین وقتی آمد، از من خواست با یک برگه تا جلوی پله‌ها بروم: «زهراجان! خواستم تنها بیای تا وصیت‌نامه‌ام رو بنویسم و به تو بدم.» روی برگه‌ای که به او دادم، چند خط نوشت و گفت: «زهرا! بقیه وصیتم رو بعدا بهت می‌گم.» موقع رفتن، مادرم آب و قرآن را آماده کرد. باید خداحافظی می‌کردم بدون قطره‌ای اشک. نمی‌خواستم با گریه‌هایم ذره‌ای حسین را مردد کنم یا چشم‌های مادرم که به من دوخته شده بود را نگران کنم. آن روز بعد رفتن حسین، داخل اتاقم رفتم و در تنهایی یک دل سیر گریه کردم. ۱۰ شب از رفتن حسین گذشت. حسین با من قرار گذاشته بود که هرشب راس ساعت ۱۰ به من زنگ بزند. تمام آن روز‌ها چشمم به ساعت و گوشم به زنگ تلفن بود تا حسین‌آقا زنگ بزند. حسین به قولش عمل کرد و هرشب ساعت ۱۰ به من زنگ می‌زد. اما شب آخر؛ شب آخر طور دیگری بود. آن شب دلم نمی‌خواست صبح طلوع کند. آن شب برخلاف تمام شب‌های قبل سه‌بار تلفنی باهم صحبت کردیم. دفعه اولی که زنگ زد، همان ۱۰ شب بود. درست راس ساعت۱۰ شب زنگ زد. تلفن آنجا طوری بود که فقط ۲۰ دقیقه می‌توانستیم صحبت کنیم و بعد قطع می‌شد. تمام شب‌های قبل ما وقت کم آوردیم و وسط صحبتمان، تلفن قطع شد. آن شب هم وقت کم آوردیم و نتوانستیم خداحافظی کنیم. نمی‌دانم چرا آن شب از اینکه نتوانستم خداحافظی کنم، دلم گرفت؛ مثل شب‌های قبل گوشی را گوشه‌ای گذاشتم. اما به خودم دلداری دادم که بقیه حرف‌ها را فرداشب که زنگ زد، می‌گویم. با خودم قرار گذاشتم طوری حرف بزنم که تلفن بدون خداحافظی قطع نشود. در همین حال بودم که تلفنم زنگ خورد. باورم نمی‌شد، حسین من بود. انگار دنیا را به من داده بودند. نمی‌دانید چطور گوشی را جواب دادم: «وای ببین، حسین‌جان منه که دوباره زنگ زده. وای چقدر خوب شد دوباره زنگ زد.» دوباره حرف‌هایمان جان گرفت. گفتیم و گفتیم. کمی که گذشت، حسین‌آقا به من گفت: «زهراجانم! یه خواهشی دارم؛ برو وصیت‌نامه ام رو بیار تا کاملش کنم.» این جمله را که گفت، قلبم به تپش افتاد. انگار به لحظه‌های آخر و جملات آخر نزدیک می‌شدیم. با آنکه به دلم افتاده بود این آخرین تماس ماست، شیطنت کردم و گفتم: «حسین‌آقا! بذار برای فردا. حالا که دوباره زنگ زدی، بذار یک دل سیر حرف بزنیم.» حسین اصرار کرد و من برگه‌ای آوردم تا وصیت‌نامه‌اش را کامل کند. باز ۲۰دقیقه تلفن قطع شد و دوباره هم نشد خداحافظی کنیم. مطمئن شدم که محال است دوباره زنگ بزند. حرف‌هایش خواب از سرم پراند. نمی‌دانستم فردا که آفتاب طلوع می‌کند، چه اتفاقی برای من و حسین رقم می‌خورد. در این فکر‌ها بودم که دوباره تلفنم زنگ خورد. خدای من! حسین بود که برای سومین‌بار زنگ می‌زد. شب‌های قبل فقط یک‌بار زنگ می‌زد و حتی اگر حرف‌هایمان ناتمام می‌ماند، دوباره زنگ نمی‌زد و می‌گفت: «ببخش اینجا بچه‌ها زیادن. اونا هم می‌خوان حرف بزنن؛ برای همین دوباره زنگ نمی‌زنم.» آن شب حسین سه‌بار به من زنگ زد. دفعه سوم گفتم: «حسین! چی شده که سه‌بار زنگ زدی؟» به من گفت: «به خدا مثل هرشب بچه‌ها منتظرن، اما ازشون اجازه گرفتم. گفتم بذار یک‌بار دیگه به خانمم زنگ بزنم. من دفعه آخریه که می‌خوام با خانمم صحبت کنم». این جمله را که گفت، بی‌تاب شدم. نتوانستم جلوی خودم و دلتنگی‌ام را بگیرم. فوری حرفش را قطع کردم و گفتم: «حسین‌جان! من خیلی دلتنگت هستم. کاش کاری کنی که فقط یکی دو روز برگردی.» زهرا خانم ادامه می‌دهد: یادم هست در تمام ۱۰ شب قبل که زنگ زد، یکی یا دوبار از دلتنگی‌ام به او گفتم. حسین آن شب‌ها با حرف‌هایش آرامم می‌کرد، اما به من می‌گفت که دوره‌های آن‌ها سه‌ماهه است و نمی‌تواند زودتر برگردد. آن شب دوباره وقتی همین خواسته را مطرح کردم، با خنده گفت: «دارم میام پیشت خانم!» گفتم: «حسین‌جانم! من جدی گفتم». گفت: «منم جدی گفتم. دارم میام پیشت خانم! حالا یا با پای خودم یا روی دست مردم.» حرفش درست بود آمد. روی دست مردم آمد. حسین بالاخره آمد.. الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═ @Hamrahe_Shohada