معرفی کتاب نخل ها تو را میخوانند 🌱 بریده ای از کتاب: زن‌ها با زور بی‌بی را نشاندند. بی‌بی، چادر را کیپ صورتش گرفت و نشست. فالگیر، کتاب‌ها را تر و فرز باز کرد. زن‌ها با کنجکاوی سرخم کرده بودند روی کتاب فالگیر. فالگیر شروع به سؤال و جواب کرد. حالا دخترها هم از بالای سر زنها سرک می‌کشیدند و در گوش هم پچ پچ می‌کردند. فالگیر، چیزهایی روی کاغذ نوشت و گفت: بچه‌ات پسره، خواهر. حالا، يا بايد اسمش را بگذاری قربانعلی، يا ابراهیم، يا اسماعیل... زن ها گفتند: مبارکه ايشالله! پسره، به سلامت. بی‌بی، دست به کاسه‌ی زانو گرفت و گفت: پسر بزرگم اسمش اکبره. من به نیت آقا علی اصغر، می خوام اسم این يکی را بگذارم اصغر. و بلند شد، گره گوشه‌ی روسری‌اش را باز کرد، و سکه‌ای حق فالگیر را داد. حالا زن‌ها از فالگیر می‌خواستند فالشان را بگیرد. يکی‌شان که دال عدس پا‌ک می‌کرد، گردن کشید و گفت: يک سر کتاب هم برا ای دختر من باز کن، بختش باز بشه، کاکا. 🕊🌱 🕊🌱 🏴 @Hamrahe_Shohada