روزی که قرار بود از سوریه برگردد، ۵۲ روز از رفتنش گذشته بود. من و فاطمه سر از پا نمی‌شناختیم مثل بچه‌ها شده بودیم که قرار است بروند جشن و لحظه‌شماری می‌کنند. قرار شد برویم برایش هدیه بخریم. فاطمه گفت بلوز و شلوار بخریم. خریدیم. گل و سبزه هم خریدیم، اما در آخرین لحظه‌ها، خبر دادن سوریه برف آمده و هواپیما نمی‌تواند پرواز کند! بمیرم، دختر وقتی فهمید بابایش نمی‌آید تب کرد. بمیرم برای سه ساله امام حسین[؏]. نیمه‌شب بردمش دکتر. گلویش ورم داشت. دکتر گفت: -به خاطر بغض این طور شده :) ------- خواندید قسمتی از صفحہ‌ی صدوچہل‌هشت ِ کتاب ِ دخترها بابایی‌اند بھ روایت خانواده و قلم ِ بهزاد دانش‌گر🤓✍🏻.