#رمان_اخرین_یار
اون شب بدترین شب زندگیم بود
تموم هستی و زندگیمو از دست دادم
بالای جنازه کاوه اشک میریختم که متوجه ی روشن شدن هوا شدم
فهمیدم تا ساعتی دیگه ، دیگه نمیتونم چهره ی کاوه رو ببینم آقا سپهر وارد سرد خونه شد و گفت کاوه رو باید آماده کنن برای دفن
دل کندن از کاوه برام سخت بود ولی چاره چی بود!
جنازه ی کاوه رو سوار آمبولانس کردن و بردن بشورن و دفن کنن
منم سوار آمبولانس شدم بالا سر جنازه کاوه گریه میکردم
کاوه اصلا شیبه مرده نبود !کنار خوابیده بود به چشمای بستش خیره شدم تا چشماشو باز کنه و این کابوس لعنتی تموم بشه ولی حیف حقیقت داشت مرگ کاوه
به غسال خونه رسیدیم عمه رها و بابا فرشید اومده بودن ولی خبری از پدر و مادر من نبود!
کیوان بغل عمه رها بود و لباس عزای پدرشم تنتش بود
تعداد کسایی که برای تشیع کاوه اومدن خیلی کم بودکه به خاطر شرایطی که داشتم فکر این که چرا جمعیت کمی برای کاوه اومدن به سرم نزد
کیوان منو دید پیشم وای که چه قدر کاوه راه رفتن کیوان رو دوست داشت داشتم اشکم رو پاک میکردم که کیوان با زبون بچه گونه گفت بابا کو؟
این حرفش چنان آتیشی به دلم زد که فریادی از دلم بلند شد و نفسم رو گرفت و از حال رفتم
چشم باز کردم داشتن کاوه رو در قبر میزاشتن
با فریاد و گریه مانع شدم
منو کاوه هنوز از هم خداحافظی نکردیم
سمت کاوه دیدم چند بار خوردم زمین و با کمک عمه رها بالای تابوت کاوه نشستم...