🌱 دو سال و هفت ماه، ديوانه‌وار، يک نفر را دوست داشتم! آنقدر دوست داشتم که جرأت نمی‌کردم بگويم. آنقدر نگفتم، که در يک بعد از ظهر پاييزی، از آن بعدازظهرهای جمعه، که انگار آسمان، فرهاد گوش داده است، خواهرم بعد از کلی مِن‌ومِن کردن گفت: «فلانی نامزد کرد!» کمی خيره ماندم و چيزی نگفتم. انگار اين خفه ماندن بخشی از تقديرم بود. شايد هم بزرگ شده بودم و بايد با هر چيزی منطقی برخورد می‌کردم. خب اگر من را می‌خواست حتماً می‌ماند و دلش برای ديگری نمی‌رفت! خلاصه، منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تارِ موی سفيد در اين چند ساعت برايم باقی ماند! غروب بود که قليانی چاق کردم و به همراه آهنگی از فريدون فروغی کنار حوض نشستم. اهالی خانه فهميده بودند چه بلایی سرم آمده! امّا، هيچ‌کدام به رويم نمی‌آوردند! تا اينکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست، چند کام از قليان گرفت، حالا بايد نصيحتم می‌کرد اما اين بار لحنش می‌لرزيد! چشم دوخت به زغال قليان و بی‌مقدمه گفت: «سرباز سنندج بودم و دير به دير مرخصی می‌دادن تا اينکه يه روز، مادرم با هزار بدبختی واسه ديدنم اومد پادگان. فرمانده وقتی حال مادرم رو ديد دو هفته مرخصی داد! خلاصه با کلی خوشحالی اومديم سر جاده و سوار مينی‌بوس شديم. دو تا صندلی جلوتر از من، يه دخترِ کُرد نشسته بود که چشمای سياه و کشيده‌اش، قلبم رو چلوند. نگاهم که می‌کرد وا می‌رفتم نامرد انگار آرامش رو به چهره‌ش آرايش کرده بودن و موهاش رو هزارتا زنِ زيبا با ظرافت بافته بودن. هر بادی که می‌وزيد و شالش تکون می‌خورد دست و تن و دلم می‌لرزيد اصلاً يه حالی بودم. يک ساعتی از مسير گذشته بود، که با خودم عهد کردم وقتی رسيديم به مادرم بگم حتماً با مادرش حرف بزنه. داشتم نقشه می‌کشيدم که چی بگم و چه کنم، که مينی‌بوس کنار جاده ايستاد و اون دخترِ کُرد با مادرش پياده شد و رفت. همه‌چيز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود. نمی‌دونستم بايد چه غلطی بکنم، تا از شوک در بيام کلی دور شده بوديم، خلاصه رفت و ما هم اومديم اما چه اومدنی؟ کل حسم توی مينی‌بوس جا مونده بود! مثلاً دو هفته مرخصی بودم، همه فکر ميکردن خدمت آدمم کرده و سربه زير و آروم شدم، بعضيام ميگفتن معتاد شده  اما هيچ کس نفهميد جونم رو واسه هميشه توی نگاه يک دختر کُرد جا گذاشتم.» پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردیِ مادر بزرگ، نام کُردیِ عمه و هزار رد پای ديگر برايم روشن شده بود. پدر بزرگ گفت و رفت! و من تا صبح، به نامت، به رنگ شال گردَنت، به لباس‌هایی که می‌پوشيدی فکر می‌کردم! که قرار است يک عمر، برايم باقی بماند!   @Harf_Akhaar