حکایات سعدی به قلم "ســاده و روان" باب اول : در سیرت پادشاهان <🌱> يكى از پادشاهان به بيمارى هولناكى كه نام نبردن آن بيمارى بهتر از نام بردنش است ، گرفتار گرديد. گروه حكيمان و پزشكان يونان به اتفاق گفتند: چنين بيمارى، دوا و درمانى ندارد مگر اينكه زهره (كيسه صفرا) يك انسان را با صفاتی که حکیمان میگویند بياورند و آن پادشاه بخورد تا درمان يابد. پادشاه به مامورانش فرمان داد تا به جستجوى مردى كه داراى آن اوصاف و نشانه ها باشد، بپردازند و او را نزدش بياورند. ماموران به جستجو پرداختند، تا اينكه پسرى نوجوان را با همان مشخصات و نشانه ها كه حكيمان گفته بودند، يافتند و نزد شاه آوردند. شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبيد و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زيادى به آنها داد و آنها به كشته شدن پسرشان راضى شدند. قاضى وقت نيز فتوا داد كه: ريختن خون يک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتى شاه جايز است. جلاد آماده شد كه آن نوجوان را بكشد و زهره او را براى درمان شاه، از بدنش درآورد. آن نوجوان در اين حالت، لبخندى زد و سر به سوى آسمان بلند نمود. شاه از او پرسيد: در اين زمان که مرگت نزدیک است، چرا می خندی؟ نوجوان جواب داد: در چنين وقتى پدر و مادر، ناز فرزند را مى گيرند و به حمايت از فرزند بر مى خيزند و نزد قاضى رفته و از او براى نجات فرزند استمداد مى كنند و از پيشگاه شاه دادخواهى مى نمايند، ولى اكنون در مورد من، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچيز دنيا، به كشته شدنم رضايت داده اند و قاضى به كشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاكت من مقدم مى دارد. كسى را جز خدا نداشتم كه به من پناه دهد، از اين رو به او پناهنده شدم : پيش كه برآورم ز دستت فرياد؟ هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب كرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشكش جارى شد و گفت : هلاكت من از ريختن خون بى گناهى مقدمتر و بهتر است. سر و چشم نوجوان را بوسيد و او را در آغوش گرفت و به او نعمتی بخشيد و سپس آزادش كرد. همچنان در فكر آن بيتم كه گفت: «پيل بانى بر لب درياى نيل زير پايت گر بدانى حال مور همچو حال تو است زير پاى پيل» «🤍🌼» @Harf_Akhaar