🌱🌱🌱
#داستان
‹‹عهد شب زفاف››
دو تا برادر بودند یکی تاجر یکی مسگر. تاجر یک دختر داشت. مسگر یک پسر. دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند اما مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. میگفت: من تاجرم. دخترم را به پسر یک مسگر نمیدم."
وزیر آمد خواستگاری دختر. پسر عمو وقتی این موضوع را شنید آمد پیش دختر و گریهکنان گفت: "تو را دارند به پسر وزیر میدهند و سر من بیکلاه میماند." دختر گفت: "گریه نکن. من از پسر وزیر نوشتهای میگیرم که بتوانم شب عروسی بیایم پیش تو شاید هم با هم فرار کردیم."
بساط عقد را برای پسر وزیر و دختر چیدند. وقتی میخواستند از دختر بله بگیرند. دختر به پسر وزیر گفت: یک نوشته به من بده که شب اول عروسی خواسته مرا انجام دهی. وگرنه بله نمیگویم." پسر وزیر نوشتهای به دختر داد. دختر هم بله را گفت.
شب عروسی که شد ، وقتی که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشته پسر را به او نشان داد و گفت: "من و پسر عمویم همدیگر را دوست داشتیم. چون پدرش مسگر است پدرم راضی نشد مرا به او بدهد. اما من قول دادهام که شب عروسی اول پیش او بروم." حالا خواهشم این است که اجازه بدهی یک ساعت پیش او بروم."؛ داماد هم قبول کرد.
وقتی که عروس از در خانه بیرون آمد. دزدی جلویش را گرفت و گفت: "حالا هر چی جواهر همرات داری بده بیاد." دختر قصه خودش را برای او تعریف کرد و گفت: "همان جور که پسر وزیر به من دست نزد و اجازه داد بروم» تو هم مردانگی کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتی برگشتم, جوهراتم مال تو." دزد قبول کرد.
🫧دختر همین جور که میرفت یک شیر جلویش درآمد. دختر دستی به یال شیر کشید. قصهاش را برای او تعریف کرد و به او هم قول داد وقتی برگردد میتواند او را بخورد.
دختر وقتی به خونه پسر عمویش رسید دید او سرش را روی زانو گذاشته و گریه میکند. دختر را که دید گفت: چطور توانستی سر داماد را کلاه بذاری و به اینجا بیایی؟"
دختر گفت: نوشتهای از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پیش تو بیایم. او هم قبول کرد. در بین راه هم یک دزد و یک شیر دیدم آنها وقتی ماجرای مرا شنیدند از مال و جان من گذشتند." پس فکری کرد و گفت: نه! آن داماد بیچاره مردانگی کرده و به تو اجازه داده، درست نیست که کاسه سالم او را من بشکنم. و دختر را به خانه روانه کرد
این را اینجا داشته باشید
برویم سراغ پادشاه شهر:
🫧 پادشاه شهر گوهری میان تاجش بود که نمیشد رویش قیمت گذاشت. این گوهر را چهار تا دزد همدستی کردند و دزدیدند. پادشاه دختری هم داشت که عاشق پسری بود. پسر به دختر پادشاه سپرده بود که خودش را بزند به لال بودن و لام تا کام حرف نزند. پادشاه هم اعلان کرده بود هر کس بتواند زبان دخترش را باز کند دختر را به عقد او در میآورد.
🫧پسر عموی دختری که زن پسر وزیر شده بود اعلان پادشاه را شنید. آمد تو مجلس. دختر پادشاه هم پشت پرده نشسته بود. پسر رو کرد به جماعتی که آنجا جمع بودند و قصه خودش و دختر عمویش را برای آنها تعریف کرد. بعد پرسید: حالا از دختر پادشاه و جمعیت میپرسم که مردانگی کدام یک بیشتر بود؟ یکی از دزدهایی که گوهر تاج پادشاه را دزدیده بود گفت: آن دزد مردانگی کرده که از خیر ده هزار تومن جواهر گذشته." یک نفر دیگر گفت: "نخیر مردانگی را شیر کرده که خیر طعمه اش خود گذشته!
🫧سومی گفت: "مردانگی با داماد بوده که به زنش اجازه داده به دیدن پسر عمویش برود." دختر پادشاه از این جوابها به تنگ آمد و زبان باز کرد و گفت: "مردانگی را آن پسر عمو به خرج داده که از خیر عروس بزک کرده که با پای خودش پیش او آمده گذشته و او را دستنزده به خانهاش برگردانده. آی کسی که گفتی مردانگی با دزد بوده», تو سارق گوهر تاج پادشاه،آدمی شکمو و پرخور است که هیچ وقت نمیتواند از خوراکیها چشم بپوشد. و توئی که گفتی مردانگی را داماد به خرج داده» تو هم آدم بیغیرتی هستی که اگر زنت برود و کار بدی بکند ناراحت نمیشوی.
🫧خبر به پادشاه رسید که دخترت بهجای یک کلام ده کلام حرف زد و دزد گوهر تاجات هم پیدا شد. پادشاه دخترش را عقد کرد و داد به پسر مسگر.
شب عروسی پسر به دختر گفت: حالا ما زن و شوهر هستیم. تو با کی عهد و پیمان بسته بودی؟" دختر گفت: یک پسر سبزی فروش بود که تو مکتب با هم درس میخواندیم. عاشق من شده بود. و چون میدانست که پدرم مرا به یک پسر سبزی فروش نمیدهد. به من گفت خودم را به لال شدن بزنم تا او بیاد مثلاً زبان مرا باز کند تا پادشاه مرا به او بدهد من چند سالی حرف نزدم. اما از اعلان شاه بیخبر بودم. تا اینکه تو آمدی . با قصهات کاری کردی که من به حرف زدن وادار شدم. قسمت بود که من زن رعیت بشوم. آن پسر سبزی فروش بود تو هم مسگر."
‹‹🤍🌼››
@Harf_Akhaar