📖 در روزگاران دور پیرزنی کهنسال بود که صورتش زرد و چین و چروک های بسیاری داشت. دندان هایش هم ریخته و قامتش همچون کمانی خمیده و هوش و حواسش نیز از کار افتاده بود. اما با این کبر سن همچنان میل به شهوت و شوهر در دل داشت. روزی همسایه ها او را به عروسی دعوت کردند. پیرزن برای آرایش صورت خود جلوی آینه رفت. سرخاب بررویش میمالید اما از بس صورتش چین و چروک داشت ، صورتش صاف نمیشد. برای اینکه آن ها را صاف کند، نقش و نگار های زیبای کاغذ های قرآن را می برید و به صورتش میچسباند و روی آنها سرخاب میمالید اما همین که چادر سر می کشید که برود، نقش ها از صورتش باز میشد و می افتاد.چندین بار این کار را تکرار کرد و تهذیب های قرآن باز از صورتش کنده می شد. ناراحت شد و شیطان را لعنت کرد. ناگهان شیطان در آینه ظاهر شد و به او گفت : ای بدکاره ی خشک ناشایست ! من که به حیله گری معروف هستم در تمام عمر چنین مکری به ذهنم خطور نکرده بود. چرا مرا لعنت می کنی که خود از صد ابلیس مکارتری.تو با اینکه ورق های قرآن را پاره پاره کردی تا صورت زشتت را زیبا کنی، اما این رنگ مصنوعی و سرخاب صورت تو را سرخ و با نشاط نکرد. @Harf_Akhaar