زن هم موضوع صحبت را عوض کرد و مقداری غذا برای او آورد تا بخورد و به این ترتیب به کلی ماجرا را از ذهن شوهرش پاک نمود. سپس شوهر را به حمام فرستاد و به سراغ صندوق رفت و آن را گشود و آن مرد را که از ترس نیمه جان شده بود خارج کرده و چند جرعه شربت به گلویش ریخت تا کمی سرحال آمد. آنگاه به او گفت: «ای برادر! هر چند تو مرد عاقل و کاملی هستی اما بدان که حیله زنان قابل شمارش نیست. این مقدار اندک را به تو نشان دادم تا دیگر به علم و دانش خود مغرور نشوی. تو با اینکه عقل زنان را ناقص می دانستی، با اختیار خودت گرفتار مکر من شدی! دیدی که چگونه تو را تا مرز مرگ پیش بردم؟» مرد گفت: «واقعاً که شیطان هم نمی تواند شاگردی تو را بکند.» زن گفت: «بدان که هیچ مردی نمی تواند از زن خود محافظت کند و اگر ترس از خدا نباشد، زنان هر کاری که بخواهند می کنند. امید که خداوند متعال، بندگان را از شر شیطان حفظ کند اما زنان نیک و پارسا و با عصمت هم زیاد هستند که از ترس خدا دائم به فکر جلب رضایت شوهر هستند و فقر و نداری او را تحمل می کنند. اکنون ای برادر! بی خود زحمت نکش و وقت خودت را تلف نکن. اگر چه عقل زنان ناقص است اما همه آنها مثل یکدیگر نیستند. جمع آوری مکر زنان به جز دردسر هیچ فایده دیگری برایت ندارد و همین ضرب المثل برای تو کافی است که: «مکر زن ابلیس دید، برزمین بینی کشید.»، اکنون به سلامت برو.» پس مرد از آن جا خارج شد و کتاب را درون آب انداخت. پایان داستان( زن مکار و مرد عالم) @Harf_Akhaar