راهی سوریه✨ دو سه سالی میشد که محمد دوندگی میکرد تا موافقت سازمان محل کارش برای اعزام به سوریه را جلب کند اما موفق نشده بود، پس ترجیح داد تا واحد خدمتش را عوض کند شاید بتواند از مسیر دیگری رضایت سازمان را به دست آورد. این اواخر، شاید کمتر از یک سالی میشد که محمد موفق شده بود محل کارش را عوض کند. مسیر خانه تا اداره بسیار طولانی بود؛ از شهریار تا شمال شهر تهران ... بخشی از مسیر در محدوده طرح ترافیک بود، برای همین استفاده از وسیله نقلیه شخصی منطقی به نظر نمی رسید و محمد با سرویس اداره به محل کار می رفت. چون سرویس اداره باید مسیر زیادی را طی می کرد، قبل از اذان صبح راه می افتاد. محمد هم ابتدای مسیر بود و باید قبل از اذان صبح حرکت می کرد و تا به محل کار برسند نماز قضا می شد. همکاران محمد بعد از اذان صبح سوار می شدند و برای خواندن نماز فرصت داشتند. اما محمد هر روز برای اینکه نماز صبحش را در جایی بین مسیر بخواند با راننده بحث و گرفتاری داشت ... راننده را با هر مکافات و ترفندی که شده بود مجبور می کرد که نگه دارد؛ روزنامه ای کنار خیابان پهن می کرد و نمازش را می خواند اما بعد از آن، باید تا مقصد به غرولندهای راننده گوش می کرد و اعصاب هر دوی شان به هم می ریخت ... چند روزی گذشت تا بالاخره محمد توانست راننده را متقاعد کند که همیشه موقع نماز صبح جایی بین مسیر نگه دارد تا نمازش را بخواند و دوباره به راهشان ادامه دهند ... مدتی که از این جریان گذشت نماز خواندن محمد روی راننده که برای نگه نداشتن ماشین برای خودش توجیه داشت تاثیر گذاشت و بعد از آن، راننده هم با محمد در اقامه ی نماز صبح همراه شد.