1⃣ ساعات یکی از همین شب‌ها بود که تعجب و بغض از نگاه کودکانه‌ام می‌چکید و نگران حال خراب محراب‌نشینِ پرمهر مادر شده بودم... با خود می‌گفتم: آخر چه اصراری است دست مجروح را بلند کردن و لب به دعا گشودن برای کسانی که دیدند و چشم‌هایشان بستند؛ کسانی که شنیدند و گوش‌هایشان را گرفتند؛ همان‌ها که راه کج کردند تا رودررو نشوند با تمام نور عظمت الهی... و مثل هر شب، صدای دعای مادر برای همسایه‌ها حتی چهل خانه آن‌طرف‌تر را هم روشن می‌کرد... ‌ | هوای عاشقیــــــ ❣️