1⃣
ساعات
یکی از همین شبها
بود که تعجب و بغض از نگاه کودکانهام میچکید
و نگران حال خراب محرابنشینِ پرمهر مادر شده بودم...
با خود میگفتم:
آخر چه اصراری است
دست مجروح را بلند کردن
و لب به دعا گشودن
برای کسانی که دیدند و چشمهایشان بستند؛
کسانی که شنیدند و گوشهایشان را گرفتند؛
همانها که راه کج کردند تا رودررو نشوند با تمام نور عظمت الهی...
و مثل هر شب،
صدای دعای مادر برای همسایهها
حتی چهل خانه آنطرفتر را هم روشن میکرد...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق |
هوای عاشقیــــــ ❣️