3⃣ ساعات یکی از همین شب‌ها بود که باز هم از خواب پریدم و تا چشمم به قامت خمیدهٔ مادرم افتاد که آرام، در سجاده‌اش نشسته، خیالم راحت شد... هرچه بود، تمام شده و دیگر نامحرمی، در خانه نیست... خاطرات تلخ چند روز پیش، از خیالم بیرون نمی‌رود و آرامشم، آتش گرفته است... هرشب صدای نعره‌های نمک به‌حرامان، در گوشم می‌پیچد و شعله‌های آتش و دود، از جلوی چشمانم نمی‌رود. شلوغی و فریاد و ازدحام آن‌همه نامحرم...! نمی‌دانم چه شد که پدر، یک‌دفعه بیرون رفت و مادر، تنها به داخل خانه برگشت؛ درحالی که فضه، زیر بغل‌هایش را گرفته بود و پاهای مادرم، به زمین می‌کشید... ‌‌‌ | هوای عاشقیــــــ ❣️