3⃣
ساعات
یکی از همین شبها
بود که باز هم از خواب پریدم
و تا چشمم به قامت خمیدهٔ مادرم افتاد
که آرام،
در سجادهاش نشسته،
خیالم راحت شد...
هرچه بود، تمام شده
و دیگر نامحرمی، در خانه نیست...
خاطرات تلخ چند روز پیش،
از خیالم بیرون نمیرود و
آرامشم، آتش گرفته است...
هرشب صدای نعرههای نمک بهحرامان،
در گوشم میپیچد
و شعلههای آتش و دود،
از جلوی چشمانم نمیرود.
شلوغی و فریاد و ازدحام آنهمه نامحرم...!
نمیدانم چه شد که پدر،
یکدفعه بیرون رفت و
مادر،
تنها به داخل خانه برگشت؛
درحالی که فضه،
زیر بغلهایش را گرفته بود
و پاهای مادرم،
به زمین میکشید...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق |
هوای عاشقیــــــ ❣️