8⃣ ساعات یکی از همین شب‌ها بود که حسین را به کناری کشیدم و گفتم: عزیز دلم؛ قرار بر این شده که از فردا با مادر، به بیرون مدینه برویم! چون مردم اینجا، دیگر تحمل عزاداری مادر را ندارند... بهانه گرفته‌اند که صدای گریهٔ او، خواب شب و آرامش روزشان را گرفته... حواست باشد! هرچه گفتم، انجام بده! و چشم از مادر برندار! * قربان نگاه زیبای برادرم...! که چقدر قشنگ لب‌هایم را دنبال کرد و حرفم را خوب شنید و چشم گفت. ولی من دل در دلم نیست! بیرون شهر، چه خواهد شد؟! البته خدا را شکر که آنجا، کوچه و در و دیوار ندارد... ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ | هوای عاشقیــــــ ❣️