3 🕒 ســاعـات یکی از همــین شبـــها بود که همـــهٔ دغدغه‌هایش به یک‌باره از بین رفــــته بود؛ نه در فکــــر مال و منالـــش بود، نه در خــــیال جاه و جلالش... نه اندیشــــه دوســتان و مریدان را داشت نه قصــــدی برای زنـــده ماندن در دنیا... در یک لحــــظه مســلک و مرامــش تغییر کــــرده بود و از هـمهٔ دارایی‌اش گذشــته بود و همــــراه دوســت، رهســـپار سرنوشت محـــتوم خون شده بود. فقط همســــرش مانده بود تا او هم پابه‌پایـــش بماند و عاشــقی کند... هــوایِ عاشــقیِ مستبصرین هم دیدنی است... ⬇️⬇️⬇️ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️