خواست حق یابد ز رویت بزم هستی روشنی
باب رحمت را فراز آورد و فرمودت: بیا!
آمدی! خوش آمدی! شاها قدم بالای چشم
خوب بخشیدی چراغ زندگانی را ضیا
.
تا تو در اقلیم طاعت پرچم تقوا زدی
شد خجل از قلّتِ سرمایه ی خود اتقیا
حبّ ذاتت جوهرِ فطریست در مرآت دل
همچو داغ لاله و رنگ گل و لطف گیا
.
نار دوزخ جان خود سوزد به روز حشر اگر
عاصیان بر دامنت آرند دست التجا
ذات احمد در غدیر خمّ با قولی متین
کرد تثبیت مقامت آشکار و برملا
.
از طنین منطق من کنت مولاهُ نمود
پاره، گر خود پرده ای هم بود از ریب و ریا.
هر که پیغمبر شناسد بی تو، فکرش قاصر است
زانکه هرگز سایه از مهر فلک نبود جدا
.
در صراط مستقیم حق به ارشاد خرد
با نبی تنها تو طی راه کردی پا به پا
ای علی! ای مظهر اوصاف حی لم یزل
ای وجودت ناخدای کشتی دین خدا
.
ای که سیراب است گیتی از زلال فضل تو
قلب ما خون کرد یاد تشنه گان کربلا
تاب، بی تاب شد از این قصه ی خاطر گداز
صبر، بی صبری شد از این ماجرای جان گزا
.
عقل را باور نمی آید که فرزند رسول
پیش دریا تشنه لب کشتند قوم اشقیا.
جای آن باشد کزین محنت به صحرای وجود
سیل اشک خون روان گردد ز چشم ماسوا
.
آتش غم زین سخن در خامه و دفتر گرفت
بیش از اینم نیست یارای بیان ماجرا.
چیست گفتم با خرد حبّ علی سلطان دین
گفت «عابد» ذاک فَضلُ اللهِ یؤتی من یشا