#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت:،۶۵
با محبت نگاهم کردی: «حق با توه!» زندگی مان جلو می رفت و روزبه روز بیشتر از هم شناخت پیدا می کردیم. گاه که توصیه می کردم برای صرفه جویی با مترو این طرف و آن طرف بروی می گفتی: «عزیز، من دوست ندارم سوار اتوبوس و مترو بشم، از شلوغی و پرس شدن بدم میاد!» برای همین تا چشم مرا دور می دیدی، ماشین را برمی داشتی و می رفتی. - آقامصطفی هر روز میری توی طرح. ماشین رو می خوابونن! اون وقت خر بیار و باقالی بار کن! - یه جوری میرم که جریمه نشم! - پرواز که نمیتونی بکنی؟ - دعای غیب شدن بلدم! اما پرینت جریمه ها که می آمد، می فهمیدم چه دسته گلی آب دادی! باتوجه به گشت های شبانه ای که داشتی،صبح ها بیشتر وقتها دیر از خواب بلند میشدی و چشم هایت سرخ بود، به حدی که پلکهایت از هم باز نمی شد.
صبح ها بیشتر وقتها دیر از خواب بلند میشدی و چشم هایت سرخ بود، به حدی که پلکهایت از هم باز نمی شد. یک روز خواب مانده بودم، چشم که باز کردم از جا پریدم و گفتم: «وای خدایا کلاسم دیر شد!» خواب آلود گفتی: «صبر کن خودم می رسونمت!» خواب و بیدار لباس پوشیدی، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. سر فاز یک شهرک زدی کنار: «چیزی شده آقامصطفی؟» - بذار بخوابم عزیز، نور آفتاب خیلی اذیتم می کنه! عینک دودی دسته نگین دارم را دادم بهت:
بیا بزن به چشمت و من رو برسون.) گرفتی و زدی، اما پشت سرت را گذاشتی روی پشتی صندلی ات: «بذار یه چرتی بزنم تا بعد.».....
⬅️
#ادامه_دارد.....
🚩
#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠