: ۱٠۱ روزهایی که به مدرسه می رفتم هرچه فاطمه اسباب بازی داشت، می آوردی میریختی جلویش، حتی آنهایی را که کنار گذاشته بودم. وقتی میدیدم می گفتم: «وای آقامصطفي دوباره بازار شام درست کردی؟» فاطمه را بغل میزدی و خنده کنان میرفتی دم در: «ما که رفتیم پارک، خودت این بازار شام رو سروسامون بده.» حالا هم خودم باید سروسامان بدم به این بازار مسگرها که در سرم بزن و بکوب راه انداخته است. اگر در سفر اولت راحت می توانستم تلفنی با تو صحبت کنم، این بار به ندرت می شد. گاه ده روز ده روز بی خبر می ماندم. تنها کاری که می توانستم انجام بدهم چله برداشتن بود: چله حدیث کساء، چله زیارت عاشورا مینشستم سر سجاده و زار زار گریه می کردم. زمستان در حال تمام شدن بود، اما تو نیامدی. رفتم نمایشگاه بهاره تا برای فاطمه خرید کنم. لباسهای مردانه اش خیلی قشنگ بود، برایت کفش و شلوار کتان قهوه ای و بلوز خریدم. مادرت که همراهم بود با تعجب پرسید: «سميه چرا برای خودت چیزی نمی خری؟» - نمی خرم تا مصطفی بیاد. چله هایم تمام شد، اما تو نیامدی. چله بعدی را که گرفتم، ماه رجب بود. با خودم گفتم: بروم اعتكاف. وقتی که موضوع را مطرح کردم همه گفتند: «با بچه مشکله!» فاطمه را برداشتم و رفتیم اعتكاف. مامانم آمد و فاطمه را برد. سه روز آنجا بودم و روز سوم که قرار بود اعمال ام داوود را انجام بدهیم او را آورد، چند ساعتی پیشم ماند و دوباره با مادرم برگشت. اعمال ام داوود که تمام شد، اذان مغرب را گفتند. سر نماز در صف نماز جماعت بودم که گوشی ام زنگ خورد. ⬅️ ...