🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°|
#قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان :
#قدیس
قسمت0⃣0⃣2⃣
بویژه برای کسی چون کشیش که از خاطرات بیروت فاصله گرفته بود.
سکوت آن دو را جرج شکست و گفت:
در افکار عمیقی فرو رفته اید پدر!
📚📚
@Heiyat_Majazi
البته حق دارید صخره های الروشه در پشت زیبایی خاصش، خاطرات زیادی را به خاط می آورد.
کشیش چشم به جرج دوخت و گفت:
خاطره ها متعلق به گذشته هستند و گذشته چیزی جز عبرت در خود ندارد.
آنچه فکر مرا به خود مشغول داشته، آینده است که مثل سرابی دست نیافتنی، در مقابلت گسترده است.
جرج از توی پاکت پلاستیکی، کتابی را بیرون آورد، آن را به دست گرفت و گفت:
آینده چون سراب نیست پدر؛ در واقع امروز همان آینده است و آینده خیلی زود تبدیل به گذشته می شود.
اگر اشتباه نکنم شما از چیزی نگرانید پدر...
کشیش فنجان قهوه را به دست گرفت، جرعه ای نوشید و گفت:
مشکلات کوچکی پیش آمده که باید هر چه زودتر به مسکو برگردم البته از این بابت ناراحت نیستم.
چیزی که فکرم را مشغول کرده، على است؛ از خودم می پرسم چرا این همه دیر؟
من اگر در سنین جوانی با على آشنا میشدم و او را سرمشق زندگی خود قرار میدادم، شاید سرنوشت من و صدها مستمعی که پای موعظه های من نشستند فرق می کرد.
جرج تبسمی کرد و گفت:
البته حرفتان درست است پدر!
اما چندان که با شناخت على الزامأ سرنوشتتان تغییر می کرد...
حالا هم مطمئن نباش دیر نشده است.
گفت:
علی در دوران خلافت 5 ساله اش، زندگی پر تلاطمی داشت.
منـــبع📥
📩
@chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هرشب ساعت 🕘
از،این ڪانال👇
📚
@Heiyat_Majazi
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃