🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
•°|
#قصه_دلبرے(3) 📚 |•°
رمان :
#دایرکتی_ها
قسمت 7⃣0⃣
روز به روز از کیوان فاصله میگرفتم
و به افشین نزدیکتر میشدم
چند وقت بعد افشین دوباره ابراز علاقه کرد؛توقع داشت منم هم متقابلا اینکارو انجام بدم!😟نمیدونم چرا،اما اینبار ترسی وجودم روفراگرفت😰ترسیدم از این دوستت دارم های تایپ شده⌨ توی صفحه ی گوشی📱ترسیدم از اینکه دلم بی هوا بلرزه😣ترسیدم از اینکه کسی بهم میگه دوستت دارم که نامحرمه و همسرم نیست!!!🏻♀
ترسیدم و لرزیدم
تمام تنم می لرزید
تا ساعات ها جواب افشین رو ندادم
اون مدام پیام میفرستاد📲
اما من گوشه خونه کز کرده بودم🙇🏻♀ و
زل زده بودم به نقطه ای نامعلوم. حس کردم سقوط کردم . سقوط آزاد..
اما چطور نفهمیده بودم؟!تمام مکالمه🗣 روزای اول یادم بود ،همش گفته بودم
درست نیست! یعنی چی درد و دل..
من همسر دارم!!
وای من همسر د ا ر م😢
به اسم همسر که رسیدم بغضم ترکید
های های گریه کردم😭
انقدر گریه کردم تا کمی آروم شدم
توی آینه خودمو نگاه کردم،چشمام قرمز شده بودهمش تو فکر بودم شب کیوان منو با این چشمهابینه،چی بهم میگه😔
به افشین گفتم اگر یه کلمه دیگه حرف از علاقه بزنه؛دیگه تو اینستا نمی مونم بزور قبول کرد!میخواستم همون شب از دنیای مجازی بیام بیرون🚶♀اما وابستگی کار دستم داده بود!!!سخت بود یهو از کسی که 3ماه تمام برا دردودلام وقت گذاشته بود و گاهی کمکم کرده بود دل کند!😓مثل معتادی شده بودم که هی میگفتم از فردا، از فردا دیگه ترک میکنم آروم آروم روزای چت کردنمون رو کم کردم؛بعدش تایم چت ها رو..
دیگه استرس و اضطراب سراغم نمی اومد😶ترس چک شدن گوشیمو نداشتم
حس میکردم یه پرنده ام🕊پرنده ای که از قفس آزاد شده...
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم:
#فاطمهقاف
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است...🍃
🌹|
@Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃