هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_هفتم علیرغم اینکه فهمیدیم شخصی که اومده درب
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] صداش و صاف کرد فوری گفت: _ببخشید، ببخشید.. شوخی کردم.. حرف بزن. دیگه تکرار نمیشه. قطع نکنیااا.. باشه؟ +باشه عزیزم.. خواستم بهت بگم خیییییلی دوست دارم _محسن! الآن این وقت صبح زنگ زدی این و بگی؟ خیلی ممنون واقعا ! i'm (آی ام) همینطور! حالا واقعا همین بود فقط؟ +فقط این که نه!! خواستم اینم بگم که ببخشید اگر دیشب نیومدم خونه و طبق معمول همچنان تحمل میکنی. _آخ آخ.. محسن نگو که دلم عین رنگ آب آلبالو هست. شده شبیه جیگر زلیخا ! دیگه چاره ای هم دارم به نظرت؟ خندیدم گفتم: +نه... _اینجاست که شاعر میگه « دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم...» +خلاصه ببخشید. _ چرا عذر خواهی میکنی دم به ثانیه. من که چیزی نگفتم. +خلاصه دیگه.. به هرحال ادب حکم میکنه از تو عذر خواهی کنم الهی دورت بگردم. _حالا کی میای خونه؟ +نمیدونم.. خیلی خسته ام.. طوری که از شدت خستگی خوابمم نمیبره.. باورت میشه؟ رسیدم به این مرحله.. اما فعلا درگیر یه کاری هستم. _نمازت و خوندی؟ صبحونت و خوردی؟ +نمازم و آره، اما صبحونه رو نه. _خب یه چیزی بگیر بخور ضعف نری ! +چشم.. راستی برای خونه چیزی کم و کسر نداری؟ یه خمیازه ای کشید پشت تلفن، یه خنده دلبرانه ای هم کرد، گفت: _محسن، واقعا الآن چیزی نیاز داشته باشم میاری؟ نگاه به ساعت کردم و یه غلط کردم خاصی در ذهنم و دلم و چشمام موج مکزیکی میزد.. خودم خندم گرفت. خانومم متوجه مکث کردنم شد... گفت: _باشه نخواستیم.. مکثت مارو کشته عزیزم. نمیخواد چیزی بگیری. +نه! نه! اینطور نگو.. بگو چی میخوای.. خندید گفت: _آخه محسن تو چرا انقدر فیلمی.. خوشت میاد این وقت صبح زنگ بزنی مخم و کار بگیری؟ +به جون هردوتامون راست میگم.. چیزی میخوای بگو بیارم.. _تو که میدی راننده بیاره. یا میدی آژانس بگیره بیاره.. چرا لاف در غریبی میزنی. +عزیزم شما بگو چی میخوای.. من خودم میخرم بعدش برات میارم. _اوممم... باشه ! اگر اینه، حالا که داری رجز میخونی، نون سنگک گرم، با پنیر تبریزی بگیر بیار خونه. یه شیشه عسل هم بخر بیار. شیر هم تموم شده، اینارو بخر بیار. +چشم الان میگرم میام دورت میگردم. فقط آماده باش که اومدم صبحونه رو باید خیلی سریع بخورم، مجددا برگردم اداره. _تا تو بیای همه چیز آماد شده. البته اگر بیای. +بهت قول دادم دیگه. _اونوقت چند دقیقه ی دیگه؟ +نمیدونم.. اما اگر قطع کنی قول میدم زود بیام. _باشه.. ببینیم و تعریف کنیم. پس منتظرتم.. خدانگهدارت. +خداحافظ. بلند شدم اسلحم و گرفتم گذاشتم داخل کیفم. موبایل، بیسیم، سوییچ ماشین، همه وسیله های مورد نیازم و جمع کردم، بعدش زدم بیرون از اداره. گاز ماشین و گرفتم مستقیم رفتم سمت خونه. بین مسیر هم نون سنگ داغ و سفارشات همسرم و گرفتم رفتم سمت منزل. چیزی حدود 45 دقیقه طول کشید از اداره تا به خونه برسم. وقتی رسیدم ماشین و داخل پارکینگ پارک کردم فوری با آسانسور رفتم بالا. درب و باز کردم وارد هال و پذیرایی که شدم دیدم خانومم پشت میزه و همه چیز آماده هست. رفتم نشستم پشت میز صبحونه. گفت: « اول سلام. دوم اینکه عزیزم بلند شو برو دستات و بشور بعدش بیا بشین. » سر به سرش گذاشتم، گفتم: « چشم خانوم بهداشت. ناخن و موهای سرمم چک میکنی؟ » خندید گفت: « باشه دارم برات. » بلند شدم رفتم قشنگ دست و روم و شستم تا خیالش جمع بشه. برگشتم سمت میز صبحونه. همین که نشستم و تازه شروع کردیم که صبحونه رو بخوریم وَ لقمه اول رو برای خانومم گرفتم، لقمه بعدی رو برای خودم، وَ همینطور که لقمه خودم رو بالا آوردم نزدیک دهنم، دیدم تلفن کاریم زنگ میخوره! لقمه رو گذاشتم بین دوتا دندونام نگهش داشتم گوشی رو فوری از جیبم آوردم بیرون... دیدم فاطمه زهرا داره بهم چپ چپ نگاه میکنه! یه چشمک بهش زدم که نگران نباشه! نگاه به شماره روی گوشی کردم بلافاصله جواب دادم: +سلام.. بله! _عاکف جان سلام. +بگو عاصف. چیشده؟ _سوژه مورد نظرمون از موقعیت مورد نظر داره خارج میشه.. در جریان باشید میرم دنبالش. +برو خدا به همرات.. فقط حواست باشه عادی رفتار کنی. منتظر خبر جدیدت هستم. تماس قطع شد! نگاه به فاطمه کردم، گفتم: +چطوری معظم له؟ _خداروشکر. چخبر تازه؟ +هیچچی. تو چخبر؟ خانومم همینطور که داشت لقمه میگرفت گفت: _منم هیچچی. دیشب به مریم پیام دادم، اگر پدرش ( حاج کاظم ) خونه نیست و میتونه راحت صحبت کنه یه کم تلفنی حرف بزنیم. +حاجی که ساعت 3 صبح پرواز داشت. بعید می دونم خونه رفته باشه دیشب.. ظاهرا موند اداره تا آخرشب، بعدش رفت سمت فرودگاه. _کجا؟ +کجاش و نمیتونم بگم اما پرواز داخلی داشت.. ہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi