هیئت مجازی 🇮🇷
تشت که قرار گرفت جلوی دختر سه‌ساله... چشمش که افتاد به سر بابا... به رگ‌های بریده... گرفت سر باباشو
اونقدر گریه کرد... اونقدر حرف زد... که نتونست دیگه، اره نتونست بی بابا نفس بکشه...