هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_چهلم😍🍃 《 گاهی از نمازش می فهمید دلتنگ است.😥 دلتنگ که می شد،
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 《خوشبخت بود و خوشحال.😊 خوشبخت بود چون منوچهر را داشت، خوشحال بود چون علی و هدی👫 پدر🙎‍♂ را دیدند و حس کردند. و خوشحال تر می شد وقتی میدید دوستش دارند. منوچهر برای عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ.👕👖👚 اول هدی بعد علی بعد فرشته و بعد خودش.... ولی ناخود آگاه سه تایی👨‍👦‍👦 می ایستادند براي انتخاب لباس مردانه.....! منوچهر اعتراض می کرد☹️ اما آنها کوتاه نمی آمدند. روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه🎁 خریده بودند. برای فرشته یک اسپری🛢 گرفته بودند و برای منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن....👕 این دوست داشتن❣ برایش بهترین هدیه بود ....》 به بچه هام میگم "شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش🗣 رو شنیدید👂 و باهاش درد دل کردید. فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید❓ و محبتش رو بچشید.... 😘به سختیاش می ارزید." دو روز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت.🤕 از اون روزایی که فکر می کردم تموم میکنه....😷 انقدر درد داشت که می گفت "پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین " 😱 درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینش...😵 سه ساعتی رو که روز آخر دیدم، اون روز هم دیدم. لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم.🙏 همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل🎆 داغ عزیزش رو نبینه....😔 دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه...🙇‍♀ تنها بودم بالای سرش....🙎 کاری نمیتونستم بکنم. یه روز و نیم درد کشید😤 و من شاهد بودم... میخواستم علی و هدی رو خبر کنم بیان بیمارستان،🏥 سال تحویل رو چهارتایی👨‍👩‍👧‍👦 کنار هم باشیم که مرخصش کردن. دلم میخواست ساعتها سجده کنم. میدونستم مهمون چند روزه ست.... برای همین چند روز دعا کردم...🙏 بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم.✅ منوچهر می گفت "بگو بین خوب و خوبتر، و تو خوب رو انتخاب میکنی...هنوز نتونستی خوبتر رو بپذیری.😑 سر من رو کلاه میذاری."💂 • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi