هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸 🍃 🌸 🍃 【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_پنجاه_هشتم هادي يك انسان بسيار عادي بود.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸 🍃 🌸 🍃 【• 📚 •】 هادي گفت: بايد براي خدا كاركرد، خدا خودش هواي ما را دارد. گفتم: اين درست، اما ... يادم هست آن روز منزل يكي از دوستانش بوديم. هادي بعد از صحبت من، مبلغ بسيار زيادي را از جيب خودش بيرون آورد و به دوستش داد و گفت: هر طور صلاح ميداني مصرف كن به نوعي غير مستقيم به من فهماند كه مشكل مالي ندارد. خانه اي وسيع و قديمي در نجف به هادي سپرده شده بود تا از آن نگهداري کند. او در يکي از اتاقهاي کوچک و محقر آن سکونت داشت. بيشتر وقتش را در خانه به عبادت و مطالعه اختصاص داده بود. او از صاحب خانه اجازه گرفته بود تا زائران تهيدستي که پولي ندارند را به آن خانه بياورد و در آنجا به آنها اسکان دهد. براي زائران غذا درست مي کرد. دربيشتر کارها کمک حالشان بود. اگر زائري هم نبود، به تهيدستان اطراف خانه سکونت مي داد و در هيچ حالي از کمک دادن دريغ نمي کرد. آن خانه حدود صد سال قدمت داشت و بسيار وسيع بود، شايد هر کسي جرئت نمي کرد در آن زندگي کند. بعد از شهادت هادي آن را به طلبه ي ديگري سپردند، اما آن طلبه نتوانست با ظلمت و وحشت آن خانه کنار بيايد اربعين که نزديک مي شد هادي اتاقها را به زائران و مهمانان مي داد و خودش يک گوشه مي خوابيد. گاهي پتوي خودش را هم به آنها مي بخشيد. او عادت کرده بود که بدون بالش و لوازم گرمايشي بخوابد. 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍✋ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼