🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸
🍃
🌸
🍃
【•
#قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_پنجاه_نهم
هادي گفت: بايد براي خدا كاركرد، خدا خودش هواي ما را دارد.
گفتم:
اين درست، اما ...
يادم هست آن روز منزل يكي از دوستانش بوديم.
هادي بعد از صحبت
من، مبلغ بسيار زيادي را از جيب خودش بيرون آورد و به دوستش داد
و گفت: هر طور صلاح ميداني مصرف كن
به نوعي غير مستقيم به من فهماند كه مشكل مالي ندارد.
خانه اي وسيع و قديمي در نجف به هادي سپرده شده بود تا از آن نگهداري کند.
او در يکي از اتاقهاي کوچک و محقر آن سکونت داشت.
بيشتر وقتش را در خانه به عبادت و مطالعه اختصاص داده بود.
او از صاحب خانه اجازه گرفته بود تا زائران تهيدستي که پولي ندارند را به آن خانه بياورد و در آنجا به آنها اسکان دهد.
براي زائران غذا درست مي کرد. دربيشتر کارها کمک حالشان بود.
اگر زائري هم نبود، به تهيدستان اطراف خانه سکونت مي داد و در هيچ حالي از کمک دادن دريغ نمي کرد.
آن خانه حدود صد سال قدمت داشت و بسيار وسيع بود، شايد هر کسي جرئت نمي کرد در آن زندگي کند.
بعد از شهادت هادي آن را به طلبه ي ديگري سپردند،
اما آن طلبه نتوانست با ظلمت و وحشت آن خانه کنار بيايد
اربعين که نزديک مي شد هادي اتاقها را به زائران و مهمانان مي داد و خودش يک گوشه مي خوابيد.
گاهي پتوي خودش را هم به آنها مي بخشيد.
او عادت کرده بود که بدون بالش و لوازم گرمايشي بخوابد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃
@heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼