⃟ ⃟•🪴 📚 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: ''‌ ⁴¹💕 من درخانہ خود مشغول مطالعہ هستم. به تو و خاطرات سفرمان فکر میڪنم. از آخرین دیدار ما یڪسال گذشته است. صداے درخانہ بہ گوشم میرسد. بلند میشوم در را باز میڪنم. از دیدنت خیلے خوشحال میشوم. باور نمیڪردم که این قدر با معرفت باشے ڪه باز هم بہ من سر بزنی. تو را به داخل خانہ دعوت میڪنم. ببخشید ڪہ اتاق من ڪمـے نامرّتب است، هر طرف را نگاه میڪنـے ڪتاب است. من بـا عجلہ ڪتـاب هـا را در گـوشہ اے جمـع میڪنم. پسـرم برایت نوشـیدنے مے آورد. اڪنون تو گلویـے تـازه میڪنـے و می گویی: --خوب،ڪے حرڪت میڪنیم؟ -- مگر قرار است جایـے برویم؟ -- تو به من وعده داده اے ڪه دوباره مرا به سامرا ببرے؟ -- یادم آمد. من سرقول خودم هستم. معلوم میشودکه در تمام این مدت به سامرا فڪر میڪردے و در آرزوے دیدار امام بودے. به امیدخدا، فرداصبح زود حرڪت خواهیم ڪرد. *** صبـح زود حرڪت میڪنیم. بیابان ها، دشت ها و ڪوه ها را پشت سـر میگـذاریم. روزها وشب ها میگذرد، ما در نزدیکے سامرا هستیم. وارد شـهر میشویم. توخودت خوب میدانے ڪه مـا نمیتوانیم الان بہ خـانہ امام برویم. پس بہ خانہ همان پیرمرد کہ نامش بشر بود میرویم. - وِراج‌اند؛ دھــان‌هاۍ؏شـق‌نچشیـدھ :) ⃟ ⃟•🪴 https://eitaa.com/heiyat_majazi