🐣داستان
پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود.
پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟
پدر گفت : پدربزرگ شما كه پدر زنم مي شود مرد ثروتمند پیري است ، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم.
پسر کوچک ، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست.
پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد : تو باید عقب بنشینی، جای من در جلو می باشد.
دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همدیگر کردند.
پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین ،بچه های بی تربیت.
تقصیر من است که شما را سوار ماشین کرده ام.🐣
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
مديون منيد اگه خيال كنيد منظورم از اين داستان اين بود كه :
برخی از مسئولین ما میگن آی ملت اگر آمريكاي جنايتكار دست از دشمني با ما برداره و ملت ما، بخصوص مسؤولين خدوم و زحمت كش رو به حال خودشون بگذاره اونوقت بيا و ببين مثل دسته گل، كشوري خواهيم ساخت كه مپرس، ولي حيف ، حيف كه درون خود را رها کرده همیشه چشم دوختند به بیرون....
بقول مرحوم شاعر:
🤡شيطان اگر گذاشت كه ما بندگي كنيم
يك شب نشد كه بي سر خر زندگي كنيم
#حکایت_داستانحکایتهای_شنیدنی
•✾📚
@Hekayat_shenidani 📚✾•