حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت53 فصل ششم صبح زود با صداي زنگ گوشی اش
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ نازنين از در كلاس بيرون رفت و سايه هم سرگرم جمع كردن وسايلش شد اما طولی نکشید که نازنين سراسیمه در حالي كه صدايش از هيجان ميلرزيد برگشت و گفت: - سايه اينجاست ،خودم همين حالا ديدمش از كلاس اومد بيرون - پس منتظر چي هستي ؛ بروبهش بگو با چشمهاي گشاد شده به خودش اشاره كرد و گفت: - چی ...من!..........اصلا حرفشوهم نزن ،اينجا از ديدنش سكته ميزنم حالا خونه بود يه چيزي - آخه خنگول،اگه خونه بود که خودمم جلوش شير بودم ؛.........جون من نازي بروتا نرفته . - آخ از دست تو من چه ها كه نميكشم ،حاضري به خاطر خودت منو تو دهن شير بفرستي - اينهمه غر نزن ؛ برو تا نرفته ! كتابهايش را روي ميز پرت كرد و از كلاس خارج شد واز بچه ها سراغ دكترمشايخ را گرفت ، بچه ها هم با اشاره به درب خروجي بيرون را نشانش دادند . با ديدن آرمین كه به سمت پاركينگ ميرفت شروع به دويدن كرد .اما همين كه به او نزديك شد آرمين در اتومبيلش را باز كرد و ميخواست سوار شود كه با صداي نسبتاً بلندي داد زد : - دكترمشايخ ! متحیر به سمت صدا برگشت و نازنين را پشت سر خودش ديد . به طرفش چرخید و سرد گفت: - بله؟ نازنين در حالي كه نفس نفس ميزد گفت: - سايه امروز كلاس داشت ومجبور شد بياد دانشگاه ............ نفسش قطع شد ونتوانست صحبتش را ادامه دهد نفس عميقي كشيد و دهان باز کرد ادامه دهد ولي آرمين قبل از اوبا بی تفاوتی گفت: - خوب اين چه ربطي به من داره؟ نفسي تازه كرد و گفت: - اون كليد نداره ونمي دونست شما چه ساعتي برميگرديد خونه آهی کشید وبا لحنی عصبی گفت: - آخ از دست اين دختره خنگ! نازنين با حرص لبش را به دندان گزيد دلش ميخواست بگوید (خنگ خودتی و هفت جد و آبادته ) اما به موقع جلوي دهنش را گرفت آرمین با اخمی غلیظ به او زل زد وگفت : - حالا نميتونست اينو تلفني بهم بگه؟ بايد حتماً تو را با اين وضعيت دنبالم ميفرستاد ؟ سرخ شد وباشرم گفت : - آخه شماره شما رونداشت ! سرش را از روی تاسف چند بار تکان داد و نفس عميق كشيد و گفت: - تا ساعت چند كلاس داره؟ - ساعت 4 كلاسمون تموم ميشه - بهش بگو سعي ميكنم تا اونموقه خونه باشم ، بعد از كلاس سريع بياد خونه وبدون هيچ حرف ديگري سوار اتومبيلش شد و راه افتاد . نازنين پيغام آرمين را به او داد و با عجله به كلاسش رفت ،بعد از جدا شدن نازنین از او ، به دفتر آموزش رفت و با خواهش و التماس درخواست تغيير كلاسش را داد اماهر چه التماس كرد خانم اسدی کارمند آموزش خواهشش را نپذيرفت .پس ناگزيز به سمت كتابخانه رفت. همه فكر و حواسش پيش كلاسش با آرمين بود .کم کم داشت مطمئن ميشد يك تخته اش كم است ،آخر اين چه زندگي بود كه براي خودش درست كرده بود ،چند هفته قبل داشت به هر دری میزد برنامه كلاسيش را بتواند رديف كند كه با استاد مشايخ كلاس بگيرد و حالا داشت التماس ميكرد كلاسش را با او عوض كند .حتي خانم اسدي كارمند آموزش هم از دستش شاكي شده بود .تنها راهي كه به نظرش ميرسيد این بود كه اين درس را حذف كند كه اين هم امكان نداشت چون با حذف سازه هاي فولاديِ دو يك ترم عقب ميافتاد و اين جزؤ برنامه او و آرمين نبود . 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨