♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت57
در حالي كه صدايش از هيجان ميلرزيد گفت:
- سلام ،منم سايه
سلامش را به سردي پاسخ داد وبي احساس گفت:
- ميشنوم !
از لحن سرد و تلخ او جا خورد اما به روي خودش نياورد و با صداي ضعيفي گفت:
- اگه امكان داره كمي زودتر به خونه برگردین
مغرورانه گفت:
- چرا؟......مگه اتفاقي افتاده؟
شوكه شد مگر حتماً بايد اتفاقي مي افتاد تا که او به خانه برگردد .خشم و نفرت به جاي ترس همه وجودش را فراگرفت وبا لحني كه سعي ميكرد از خشم كنترل شده باشد گفت:
- فكر ميكردم آسايش و راحتي مهمان بايد از هرچيزي مهمتر باشه
بيخيال و ريلكس جواب داد:
- من هم در فراهم كردن وسايل راحتي شماكوتاهي نكردم
احساس كرد در حال انفجار است خشمگين فریاد زد:
- تورو میگن آدم ؟!تو اصلا می دونی درک وشعور چیه !........هیچ انسانی حاضر نمیشه يه دختر جوونوتا ساعت 2نصف شب تك و تنها رها کنه وبره پی خوشگذرونی خودش!
با آرامش گفت :
- اين زندگيه كه خودت انتخاب كردی پس منو.......
ميان حرفش پريد و گفت:
- پس همه اين كارها یه نقشه است ؟.........آره یه نقشه است !.....یه نقشه کثیف كه من فرار و به قرار ترجيح بدم؟... باشه مشكلي نيست من همين امشب از اين خونه مي روم اما مطمئن باش به همه می گم شما چه حيوون كثيف وحال بهم زنی هستين
- هيچ ميدوني نیش زبونت از يه خنجرم تيز وبرنده تره!
- قلب شما هم آبروي هرچه سنگه رو برده!
با لحني تمسخر آميز گفت:
- خيلي مغروري !...با اينكه از ترس داري ميلرزي اما اصلا به رو خودت نمياري
- وشما هم چقد از اين وضعيت من لذت ميبرین !
باپوزخندی گفت:
- پس داری اعتراف مي كنی كه ضعيفي و ترسيدي.
دوباره پر از خشم شد وداد زد :
- آره من ترسيدم !.....ترسیدم !......خیلیم ترسیدم!......حالا راضی شدی ؛.............اما من برخلاف تو فكر میكنم اگه نمی ترسیدم اصلا يك دختر طبيعي و نرمال نبودم
لحظه اي سكوت كرد و سپس با لحني آرامش بخش گفت:
- نگران نباش ،برج چند تا نگهبان داره كه امنيت اونجا رو تضمين مي كنن، منم تو راه هستم و تا يه ربع ديگه خونم ،درو از داخل فقل كن وبرو راحت بخواب .
گوشي را که قطع كرد به آرامش رسيده بود . نمي دانست در لحن كلام آرمين چه بود كه تا اين حد باعث آرامشش شده است.
نفس عميقی كشيد و از جا برخاست و به اتاقش رفت مطمئن بود كه آرامين تا يك ربع ديگر مي ايد با اينكه دلش نمي خواست ولي نا خودآگاه به او اعتماد مي كرد .
مسواك زد و لباس خوابش را پوشيد و در اتاقش را فقل كرد اما تا آمدن آرامين نمي توانست راحت بخوابد وقتي صداي باز شدن در و سپس صدای پايي كه از پله ها بالا مي امد را شنید. از ترس نفسش در سينه حبس شد ولي وقتي صداي پا وارد اتاق روبرو شد و سپس قطع شد نفس راحتي كشيد و لحظاتی بعد به خواب رفت .
#ادامه_دارد
🌸
#کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨