حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت56 ميخواست فریاد بکشد و بگوید: (من به
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ در حالي كه صدايش از هيجان ميلرزيد گفت: - سلام ،منم سايه سلامش را به سردي پاسخ داد وبي احساس گفت: - ميشنوم ! از لحن سرد و تلخ او جا خورد اما به روي خودش نياورد و با صداي ضعيفي گفت: - اگه امكان داره كمي زودتر به خونه برگردین مغرورانه گفت: - چرا؟......مگه اتفاقي افتاده؟ شوكه شد مگر حتماً بايد اتفاقي مي افتاد تا که او به خانه برگردد .خشم و نفرت به جاي ترس همه وجودش را فراگرفت وبا لحني كه سعي ميكرد از خشم كنترل شده باشد گفت: - فكر ميكردم آسايش و راحتي مهمان بايد از هرچيزي مهمتر باشه بيخيال و ريلكس جواب داد: - من هم در فراهم كردن وسايل راحتي شماكوتاهي نكردم احساس كرد در حال انفجار است خشمگين فریاد زد: - تورو میگن آدم ؟!تو اصلا می دونی درک وشعور چیه !........هیچ انسانی حاضر نمیشه يه دختر جوونوتا ساعت 2نصف شب تك و تنها رها کنه وبره پی خوشگذرونی خودش! با آرامش گفت : - اين زندگيه كه خودت انتخاب كردی پس منو....... ميان حرفش پريد و گفت: - پس همه اين كارها یه نقشه است ؟.........آره یه نقشه است !.....یه نقشه کثیف كه من فرار و به قرار ترجيح بدم؟... باشه مشكلي نيست من همين امشب از اين خونه مي روم اما مطمئن باش به همه می گم شما چه حيوون كثيف وحال بهم زنی هستين - هيچ ميدوني نیش زبونت از يه خنجرم تيز وبرنده تره! - قلب شما هم آبروي هرچه سنگه رو برده! با لحني تمسخر آميز گفت: - خيلي مغروري !...با اينكه از ترس داري ميلرزي اما اصلا به رو خودت نمياري - وشما هم چقد از اين وضعيت من لذت ميبرین ! باپوزخندی گفت: - پس داری اعتراف مي كنی كه ضعيفي و ترسيدي. دوباره پر از خشم شد وداد زد : - آره من ترسيدم !.....ترسیدم !......خیلیم ترسیدم!......حالا راضی شدی ؛.............اما من برخلاف تو فكر میكنم اگه نمی ترسیدم اصلا يك دختر طبيعي و نرمال نبودم لحظه اي سكوت كرد و سپس با لحني آرامش بخش گفت: - نگران نباش ،برج چند تا نگهبان داره كه امنيت اونجا رو تضمين مي كنن، منم تو راه هستم و تا يه ربع ديگه خونم ،درو از داخل فقل كن وبرو راحت بخواب . گوشي را که قطع كرد به آرامش رسيده بود . نمي دانست در لحن كلام آرمين چه بود كه تا اين حد باعث آرامشش شده است. نفس عميقی كشيد و از جا برخاست و به اتاقش رفت مطمئن بود كه آرامين تا يك ربع ديگر مي ايد با اينكه دلش نمي خواست ولي نا خودآگاه به او اعتماد مي كرد . مسواك زد و لباس خوابش را پوشيد و در اتاقش را فقل كرد اما تا آمدن آرامين نمي توانست راحت بخوابد وقتي صداي باز شدن در و سپس صدای پايي كه از پله ها بالا مي امد را شنید. از ترس نفسش در سينه حبس شد ولي وقتي صداي پا وارد اتاق روبرو شد و سپس قطع شد نفس راحتي كشيد و لحظاتی بعد به خواب رفت . 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨