🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت هشتاد و دوم .........
اقاجونم دستی به صورتش کشید : انشالله که خیره ..... چه بهتر ..... هرچه زودتر تکلیف این دو تا مشخص بشه بهتره .
با شنیدن این حرف از زبون اقاجونم دیگه رو پا بند نبودم و پریدم داخل اتاق خواب . گوشیم داشت ویبره می رفت .
پیام ها از ارین بود :
خوش اومدی به زندگیم .......تا الان هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوشحال نبودم .
امیدوارم لایق این باشم که خوشبختت کنم .......
که این طور پس به پسر مردم جواب مثبت دادین ؟!
فقط تونستم در جواب پیام های که داده بود یه علامت تشکر براش بذارم .
بلافاصله برام یه ایموجی قلب بزرگ گذاشت : فقط همین......... یه ایموجی دست تشکر برام گذاشتی ...... هان..... نکنه خجالت میکشی .... باشه .... باشه .... نباید زیاده روی کنم . شما هم که حرف نمی زنی من بازم دندون رو جیگرم میذارم تا دو شب دیگه . شب هاتون قشنگ خانومی ....
از لفظ خانومی که به کار برد و احساس مالکیتی که هنوز کامل به وجود نیومده بود دلم مور مور شد .
احساسی مثل شادی و سرخوشی و حالتی مثل رعشه به تنم نشست .
فقط اون لحظه خدا می تونست ارومم کنه .
وضو گرفتم و دو رکعت نماز برا ارامش قلبم خوندم و بعدش چند صفحه قران تلاوت کردم . از خدا خواستم کمکم کنه . همیشه مراقبم باشه .
اونقدری استرس دو شب دیگه رو گرفته بودم که تموم معده ام درد می کرد .
مامان ملیحه متوجه این قضیه شده بود و اروم و قرار نداشت .
فردای اون روز به همراه کتایون رفتیم بازار و یه دست کت و دامن ماکسی به رنگ فیروزه ای خریدیم برا مراسم اون شب . با اینکه کت و دامنش مقداری جذب بود ولی اصلا دوست نداشتم بپوشم.
بعد از خرید مفصل کتایون برگشتیم خونه . دوباره معده درد امونم رو بریده بود . داشتم لباسی رو که تازه از بیرون خریده بودم داخل کمدم جابه جا میکردم که دیدم کتایون در می زنه و اومد داخل مزاحمت نیستم که ؟
نه بیا تو ..... این چه حرفیه کتایون .... فقط دوباره یکم معده ام درد گرفته .
نگاهی به دستای کتایون کردم که داخلش یه دست لباس کاور کرده بود : اینو برات از شیراز خریدم .... دوست داشتم اول جواب مثبت بدی بهشون بعد بهت بدم ...
بعد هم سخت منو گرفت تو بغل خودش : خوشبخت بشی الهی خواهر کوچولوی من داره عروس میشه .... وای خدا خوشی از این بیشتر .... شکرت .
از اینکه کتایون و مامان خیلی خوشحال بودن که بالاخره من به یکی جواب مثبت دادم ته دل خودم هم شادی بود ولی وضعیت بد معده ام که فقط به خاطر استرس اینجوری شده بودم مانع از بروز خوشحالیم میشد .
از کتایون بابت لباس و وسایل بسیار زیبایی که برام تهیه کرده بود تشکری کردم و روشو بوسیدم : ایشاالله زود زود منو خاله کنی تا از خجالتت در بیام .
خنده زیبا تحویلم داد : وای اگر بدونی من چقدر بچه دوست دارم .... ولی میثم میگه ما خودمون هنوز بچه ایم و دوست داره وقتم من بیشتر ازاد باشه .
نگاهی اندر سفیهانه نثارش کردم : یعنی چی این حرف ... شما الان چند ساله ازدواج کردید و اقاجون و مامان منتظر دیدن نوه هاشون هستن بعد میثم یه همچنین حرفی می زنه .
کتایون لبه تخت نشست : نه بگی خودشم دوست نداره ... اتفاقا یه بچه یا نوزاد می بینه دلش غش می ره براش . فقط بعضی اوقات میگه احساس میکنم برا پدر شدنم نیاز به تجربه بیشتری دارم .
بعد از جاش بلند شد و دو نفری با هم رفتیم سمت پذیرایی . مامان ملیحه داشت لیست وسایلی که برا فردا شب رو میخواست به کامران می گفت تا بعد از ظهر بره بازار و تهیه کنه .
اقاجونم هم در حال مطالعه بود و وقتی دید منو کتایون اومدیم صدامون کرد : دخترا بیاین اینجا باهاتون کار دارم .
به عجله رفتیم و کنارش نشستیم .
خب بابا کتایون خوبی ؟ چیزی کم وکسری نداری ؟
مرسی اقاجون همه چیز فراهمه . دورتون بگردم شما باشین همه چیز مهیاست .
از امروز تا پایان روز مادر تخفیف داریم، رمان رو با ۳۰ هزار تومن تا اخر بخون😍ب ازاده پیام بده👇
@AdminAzadeh