🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت ۱۳۰ .........
صدای پای قدم هام رو که شنیدن صحبت هاشون رو عوض کردن .
مامان این بال مرغ ها رو تو کدوم طبقه فریزر گذاشتی ؟
پیدا نکردی ؟...... تو طبقه سوم هست.
خودم رو زدم به بی خیالی و سر گرم درست کردن سالاد شدم .
رو کردم سمت مامان ملیحه : برا شام چی میخوای درست کنی که بال مرغ داره توش ؟
لبخندی به روم زد : ته انداز یمنی که رفته بودیم کربلا زیارت یاد گرفته بودم .
بعدم در حالی که برنج ها رو داخل سینک ابکش میکرد ادامه داد : تو راه کربلا موکب های زیادی برا صرف غذا و استراحت وجود داشت .... حسابی مهمون نواز بودن . یه باری توی اون ده روزی که با اقاجونتون رفته بودم کربلا موقع پیدا کردن جای استراحت برا خواب وقت کم اورده بودیم و موکب ها پر شده بودن مجبورا شب رو رفتیم به یکی از خونه های عرب نشینای اون منطقه .
بعد اهی از ته دل کشید : چه روزای خوبی بود اون ده روز که رفتم کربلا ..... خانوم و اقای عرب حسابی از ما مهمان داری کردن و وقتی رفتم تو اشپزخونشون تا به خانومه کمک کنم دیدم داره ته انداز درست میکنه .
اول بال مرغ ها رو مزه دار کرد و چید کف یه ماهیتابه خیلی بزرگ و بعدش روی بال ها رو با برنج و زعفران پوشوند . انگاری میخواستن به بیرون هم غذا بدن .
چون حجمش زیاد بود ..... وقتی که غذا اماده شده با کفگیر برنج رو تقسیم کردن داخل ظرف ها که زیرش هم بال برشته شده و معطر به ادویه بود و بردن برا تقسیم بیرون از خونه . من اونجا این غذا رو یاد گرفتم .
کتایون اومد روی سر مامان ملیحه رو که حالا رفته بود تو فکر زیارت امام حسین رو بوسید : الهی من قربونتون بشم ..... انشاءالله بازم قسمتون بشه که برید زیارت .
مامان ملیحه دستاش رو اورد سمت بالا : الهی که قسمت همه ارزومندان زیارتش بشه ..... برن از نزدیک زیارت کنند قبر مبارک حضرت اقا رو .
شام رو که بار گذاشتیم اقاجون و کامران هم اومدن .
اقاجون اکثر کارای روز مراسم رو انجام داده بود و داشت بعد از شام با مامان در مورد چگونگی پذیرایی از مهمونا حرف می زد .
منم شب بخیر کوتاهی به همشون گفتم و راهی اتاقم شدم . خودشون می دونستن که ارامش ظاهری الانم پشتش دنیایی استرس دخترونه هست که باید تا روز عقد با ارین می ذاشتمش کنار .
من مثل دخترای دور و برم نبودم .... هیچ وقت با کسی حریم خصوصیم رو شریک نشده بودم .هیچ وقت سعی نکرده بودم برای پسری جلب توجه کنم و دلبری کردن بلد نبودم .
همیشه جوری برخورد می کردم که کسی اجازه ورود به حریمم رو به خودش نده . اما حالا ارین نیومده بدجوری خودش رو تو دلم جا کرده بود و مطمئن بودم بعد از عقدمون دیگه نمی ذاره اوضاعمون به خجالت و رو دربایستی و سرخ شدن من از نگاه های وقت و بی وقتش تلف شه .
همین الانش هم از وقتی که عقد موقت بینمون خونده شده بود تموم تلاشش رو میکرد تا یخ بینمون رو اب کنه و بهم ثابت کنه که با تموم وجودش دوستم داره .
دو روز دیگه مراسم برگزار میشد من رسما میشدم همسر قانونی ارین مجد ...... کسی که تا سه ماه قبل حتی از نگاه کردن به چهره اش هم واهمه داشتم و حتی حضورش در اتاقم به بهانه حرف در مورد ازدواج هم برایم سنگین بود و نفس کشیدن رو برام سخت میکرد که بخوام زیر اون نگاه خاکستری حرف بزنم .
تموم دسته گل هایی رو این چند وقت حین خواستگاری برام اورده بود تا شاخه گل های تکی که وقت و بی وقت حین ملاقات هامون از داشبورد ماشینش بهم هدیه می داد رو با تکنیک رزین کاری خشک کرده بودم و داخل کمدم تو یه قفسه گذاشته بودم .
از اخرین باری که با ارین در اتاقم حرف زده بودم و برایم یه نوشته لای کتابم گذاشته بود تا حرف دلش را بی سرخ و سفید شدن من بهم بزند بیشتر از یک ماه گذشته بود .
هنوزم اون تکه کاغذ بوی عطرش رو می داد . اولین بار ها همیشه در زندگی مجردی برام لذت بخش بودن ولی حس حضور ارین و احساس اینکه دارم از زندگی مجردی فاصله می گیرم و قراره به یه مرد تو زندگی مشترک تکیه کنم حسی بود که برای من وصف نشدنی بود .
نویسنده اینجاست
https://eitaa.com/joinchat/2555576648Ge0843e450f
فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
🌿 ادامه دارد...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃