حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت ۱۳۱ ........ تغییراتی که در حالات و رفتار خودم می دیدم و احساس عاشقانه ای که در وجود ارین نسبت به خودم به تازگی کشف کرده بودم همگی اولین های زندگی زناشویی من بود که حتی از فکر کردن بهشون هم احساس ذوق و سرخوشی عجیبی وجودم رو غرق در خودش می کرد و من رو مجبور می کرد تا چندین باره خدا رو به خاطر وجود یادش در زندگیم شکر گذار باشم. از جام بلند شدم و وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر به درگاه خودش که ارام بخش و مسکن اصلی قلبم بود خواندم . بعد نماز همون سر سجاده نشستم و قران تلاوت کردم . دلم به قدری سبک شد و فکرم اونقدری از اتفاقات و وقایع اخیر خالی گشت که به چیزی جز خواب فکر نکنم . دو روز بعد ........ صبح زود ساعت ۶ با صدای زنگ گوشیم از جا بلند شدم ..... اولین کاری که کردم به خودم در اینه نگاه کردم .....ابروهام که دیشب بر اثر اصلاح شدن حسابی زیرشون می سوخت رو نگاه کردم .... حسابی تغییر کرده بودم و این کار دست بهار جون بود . با اینکه حال و روز مناسبی نداشت اما حسابی برام سنگ تموم گذاشت و کار اصلاح صورت و رنگ ابروهام رو انجام داد . قبل از رفتن به ارایشگاه به درخواست خود بهار جون دوباره دوش گرفتم و مشغول خشک کردن موهام شدم که گوشیم زنگ خورد . نگاهی که به صفحه گوشی انداختم دیدم ارینه که حتمن اومده بود دنبالم تا منو ببره ارایشگاه . سلام ..... صبح بخیر .... اگر چند لحظه صبر کنی الان حاضر میشم میام دم درب . سلام علیکم خانوم خانوما ..... صبح قشنگ شما هم بخیر .... عجله نکن ... با خیال راحت اماده شو عزیزم .... منتظرتم . با اینکه قرارمون با بهار جون برا ارایشگاه ساعت هفت بود و هنوز وقت بود ولی زودتر خودمو جمع و جور کردم و اماده شدم تا بیشتر از این ارین معطلم نمونه . به همراه ساک لباس و وسایل دیگرم از پله راهی طبقه پایین شدم که دیدم مامان ملیحه و خاله مهناز و عمه منیژه و کتایون و دختر خاله هام و دختر عمه هام همه زیر پله وایستادن و دارن کِل می کشن و هلهله می کنند . مامان ملیحه کلی شکلات و گل پر پر شده ریخت رو سرم و برام اسپند دود کرد : خوشبخت بشی عزیز دل مادر .... قربون دختر قشنگم برم . خدا نکنه مامان جون .... این چه حرفیه ... صورت مامان ملیحه رو بوسیدم : ارین دم درب منتظرمه ... اگر اجازه بدین برم . اِ ........ چرا نیومد داخل ...... حداقل یه صبحونه سرپایی می خوردین و بعد می رفتین . مامان جون تو که خودت میدونی صبحونه خیلی صبح زود بخورم حالمو یه جوری میکنه . خب اشکال نداره جان مادر برات صبحونه و ناهار میدم ارایشگاه کتایون برات بیاره . خلاصه در میان دست و کِل کشیدن اقوام که دیشب منزل مونده بودن و سفره عقد رو چیده بودن راهی بیرون از خونه شدم و دروازه رو باز کردم که دیدم ارین دم درب به کاپوت ماشین تکیه زده ..... اما با دیدنم مثل روح های مسخ شده داره نگاهم میکنه . بیچاره هول کرده بود ..... اول از اینکه بعد از اصلاح صورتم ندیده بودم و دوم اینکه جماعتی که پشت سرم داشتن کِل می کشیدن بیشتر متعجبش کرده بود. بالاخره ارین به خودش اومد و با روی باز و خنده های سر به زیر با مامان ملیحه سلام و علیک کرد و وسایلم رو ازم گرفت و نشستیم تو ماشین . کمی که حرکت کرد هر از چند گاهی نیم خیز میشد سمتم و صورتم رو نگاه می کرد و منم سکوت کرده بودم به رو به رو خیره بودم ...... تا اینکه خودش به حرف اومد : درب رو که باز کردی فکر کردم خودت نیستی عزیزم .... اخه این همه خوشگل بودی رفتی خوشگل ترم کردی ..... میخوای قلبم از خوشی نزنه ؟ بعد یه دفعه کنار خیابون ترمز کرد و کامل برگشت سمتم و منم با دستاش برگردوند سمت خودش و دوباره خیره شد . کمی که نگاهم کرد احساس کردم زیر گرمای نگاهش اگر حرفی نزنم واقعا ذوب میشم . با اینکه خیابون خلوت بود و اول صبحی کسی داخل خیابون نبود اما به نظرم درست نبود اینطور خیره و مبهوت داشت نگاهم میکرد . خود بهار هم دیروز بعد از اصلاح بهم گفته بود که حتی خواهرت کتایون هم بعد از اصلاح اولش اینقدر تغییر نکرد که تو کردی . نویسنده اینجاست https://eitaa.com/joinchat/2555576648Ge0843e450f فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh 🌿 ادامه دارد... 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃