حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
پارت ۱۶۴ ....... خیلی زود با یه ماشین دربستی که مال فرودگاه بود راهی هتل جواد شدیم که ارین طی چند ر
پارت ۱۶۵ ......... رستوران نزدیک یه بازارچه قدیمی بود و سر دربش نوشته بود تا سحر بازه .... باهم وارد شدیم و ارین غذا سفارش داد . داشت با گوشی پیامک ها رو چک می کرد و منم به عابرین کنار خیابون از پشت پنجره نگاه می کردم که با صدای ارین به خودم اومدم : تو فکری خانومی ؟ نه ...... تو فکر نیستم ...... حالم امشب خیلی خوبه ...... از اینکه اومدیم مشهد و زیارت کردیم احساس سبکی دارم . دستاشو سر میز قفل هم کرد : راستشو بخوای این چند خیلی احساس خستگی می کردم ..... کار شرکت از یه طرف ....... قضیه ازدواجمون از یه طرف ...... حسابی فکرم خسته بود ..... نیاز داشتم بیام یه همچین جایی . غذامون رو که اوردن ..... مشغول خوردن شدیم و ارین هم در مورد برنامه های فردا حرف میزد . تا نزدیکی های سحر داخل همون رستوران نشستیم و باهم حرف زدیم و چای خوردیم که صاحب رستوران اومد جلو میزمون با لهجه زیبای مشهدی گفت : رستوران تعطلیه ...... نمیخواین برین خونه هاتون . ارین لبخندی زد و بعد از حساب کردن از اونجا اومدیم بیرون .... خیابونا تقریبا خلوت بود و حس خنکی دم صبح لذت خاصی داشت. چادرم رو کمی میزون کردم و دست ارین رو گرفتم . قدم زنان دوباره رفتیم سمت حرم تا نماز صبحمون رو داخل حرم بخونیم بعدش بریم هتل برای استراحت . توی صحن انقلاب کلی فرش پهن کرده بودن که با ارین رفتیم و دو نفری نشستیم روش . ارین زل زده بود سمت ایون طلای حرم و هیچی نمی گفت ..... انگاری باز با خودش خلوت کرده بود . منم سجاده ام رو باز کردم و چند رکعت نماز خوندم و هدیه کردم به حضرت . اذان صبح رو که گفتن .... همه قامت بستن و نماز جماعت خونده شد ...... با اینکه دلمون میخواست بازم توی حرم بمونیم و این حس خوب ده برابر بشه اما حسابی خوابمون گرفته بود و اینو میشد از چشمامون فهمید . کنار درب خروجی باب الجواد برگشتیم سمت حرم دوباره یه سلام دادیم برگشتیم هتل ..... اونقدری خسته شده بودیم که حتی لباسامون رو هم در نیاوردیم و گرفتیم خوابیدیم . ساعت نزدیکی های ۹ صبح بود که چشم باز کردم ....... پرده پنجره اتاقمون کنار رفته بود و از پنجره میشد گنبد حضرت رو دید . کمی که به بیرون نگاه کردم تازه متوجه خودم شدم با همون چادر و لباسا به خواب رفته بودم و ارین هم با لباسای بیرونش غرق در خواب عمیقی بود . نگاهی به چهره اش کردم ..... مژه های بلند و موهای بهم ریخته اش و چهره خسته اش که انگار گویی کوه را جا به جا کرده برایم خیلی دلنشین بود . به ارومی از جام بلند شدم و لباسام رو عوض کردم ...... روی ارین رو با یه ملحفه تمیز پوشوندم تا خوابش بهم نخوره .... رفتم سرویس و وارد اشپزخونه کوچک اتاقمون شدم ..... داخل یخچال چیزی برا خوردن نبود و فقط ظرف و ظروف داخل کابینت بود . داشتم کابینت ها رو زیر و رو میکردم تا چیزی پیدا کنم که ارین از پشت صدام کرد : کیانا ...... خسته نبودی ؟..... بیشتر استراحت می کردی .... من که حسابی خسته بودم . لبخندی به صورتش پاشیدم : نه ...... خواب بسه ..... خیلی خوابیدم ..... هیچی نداریم برا صبحانه اماده کنیم که بخوریم . ارین لبخندی زد : مشکلی نیست ..... لباسای دیشب که تنمه ..... می رم الان خرید ..... برگشتم میخوام دوش بگیرم بعد صبحونه بخوریم . سریع یه قلم و کاغذ گرفتم و چند قلم وسیله نوشتم که ارین دوباره صدام کرد : عزیزم ...... فقط وسیله صبحونه رو بنویس با میوه ..... ناهار و شام رو بیرون میخوریم ..... میخوام از سفرمون لذت ببری . در دلم حسابی شاد شدم از اینکه غذا پختن ندارم و وسایل صبحانه رو نوشتم دادم دستش . داشت از درب اتاقمون خارج میشد که پیشونیم رو بوس کرد : فقط اگر کسی در زد باز نکن ...... خودم باشم بهتره جواب بدم ..... اینجا همه غریبه اند . چشم .....‌ هرچی اقامون بگن ...... من بدون اجازه اقامون ابم نمیخورم . ارین که لبخندش پر رنگ تر میشد : برو شیطونی نکن کیانا ...... درب رو قفل کن . ارین که رفت سریع پریدم تو حموم و یه دوش گرفتم تا سر حال بشم و بعدش چای ساز رو زدم به برق و چای دم کردم .... حدودا یه نیم ساعتی از رفتن ارین گذشته بود که با دست پر برگشت .