حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
پارت ۱۸۵ ....... این حرف که از دهان پلیس خارج شد و سرباز بلافاصه دستبند رو زد به دستهای مازیار که ص
پارت ۱۸۶......... یکدفعه یگانه خانوم دست مادرم رو پس زد و هولش داد عقب : تو دیگه حرف نزن که هر چی بلا بود از دست تو دخترت رو سر من نازل شد ...... اشتباه کرده بودم اومده بودم خونتون برا خواستگاری پسرم ...... دخترت لیاقت نداشت ..... مامان ملیحه ترجیح داد سکوت کنه ..... حرفی نزنه چون واقعا در برابر بی حیایی یگانه خانوم شرمنده بود و نمی تونست چیزی بگه . صدای کوبیده شدن محکم درب که رسید ... همه به خودمون اومدیم .... راهی داخل خونه شدیم . من مستقیم رفتم سمت اتاق مریم ..... در زدم جواب نداد ..... رفتم تو ....... گوشه اتاق کز کرده بود و دستاش رو گذاشته بود روی گوشش و چشماش رو هم بسته بود . رفتم جلو و بغلش گرفتم : الهی من فدات شم ..... از چی می ترسی .....‌ اون یه اتفاق بود که افتاد .... ممکن بود برا همه بیافته عزیزم ..... تو نباید اینطور کنی با خودت ..... الان تو باید اونقدر حالت رو خوب کنی که خاله نسترن هم حالش خوب شه ..... بیچاره از صبح که اومده و تو رو دیده رنگ به رو نداره و نگران تو هست . اشک چشمش رو با دستاش پاک کرد و از جاش با کمک من بلند شد ..... رفتیم طبقه پایین . همه انگاری به نوعی اروم شده بودن و مریم هم سعی می کرد که اروم باشه و ته دل پدر و مادرش رو خالی نکنه . بعد از اومدن اقاجونم و اقای رادمنش از کلانتری همگی در منزل ما جمع شدیم ..... مثل اینکه مازیار کلا همه چیز رو تکذیب کرده بود ولی دوستش به همه چیز اعتراف کرده که شب قبل به درخواست مازیار برای گوش مالی دادن مریم و کوتاه کردن زبونش راهی خونه رادمنش شده و از مازیار مبلغی پول هم دریافت کرده بود. خلاصه اینکه مازیار بازداشت شد تا دادگاه که چند روز بعد بود تکلیفش رو مشخص کنه ولی اقاجونم می گفت : بیچاره اقای جمشیدی .... یه عمری با ابرو زندگی کرد و با شغل معلمی سعی کرد برا خودش ابرو جمع کنه ولی پسرش همه رو یه شبه به باد داد . ناهار اون روز در سکوت در کنار خانواده رادمنش صرف شد و اونام بعد از ناهار رفتن منزل خودشون . خستگی دیشب بدجوری توی تنم بود و اتفاقات امروز این خستگی رو بیشتر کرده بود . با اجازه از همه راهی اتاقم شدم و تا کمی استراحت کنم . فکر اینکه یه ادم تا چه حد می تونه پست فطرت باشه از ذهنم بیرون نمی رفت . گوشیم رو برداشتم چندتا ایموجی قلب و بوس برا ارین فرستادم که بلافاصله سین شد و جواب داد : عزیزم توی جلسه هستم .... چند تا قلب برام فرستاد . برای ارامش خاطر خودم و اینکه ذهنم اروم بشه وضو گرفتم و همین طور که در رختخوابم دراز می کشیدم ایه الکرسی رو در دلم زمزمه کردم . انگار همیشه با خوندن این ایه که مامان ملیحه از دوران کودکی بهم یاد داده بود و من حفظش کرده بودم دلم بدجوری غرق در ارامش شد که به خوابی عمیق فرو رفتم . در چشم بهم زدنی بالاخره اخر هفته هم از راه رسید ..... از صبح زود خانواده ارین خونه بودن تا همه با هم در بردن جهیزیه کمک کنیم . ارین دوتا خاور بزرگ کرایه کرده بود تا وسایل رو منتقل کنند منزل جدید ..... به پیشنهاد مامان ملیحه قرار شده بود منم چند روزی رو در منزل جدیدم بمونم تا بتونم همه چیز رو طبق سلیقه خودم بچینم . بعد از بار زدن وسایل ارین اومد داخل اتاقم و چندتا چمدون و ساک که بیشترش لباس و وسایل و کتاب های درسی و لوازم شخصی بود رو گذاشت صندوق عقب ماشین خودش . مامان ملیحه برای همه حلیم گرم اماده کرده بود تا اول صبحی همه با انرژی کار ها رو پیش ببریم . اناهید و استاد صمدی هم اومده بودن و خیلی بهمون کمک کردن توی بار زدن وسایل . بعد از خوردن صبحانه ..... دیگه وقت رفتن بود ..... دلم برای این خونه و اتاقم خیلی تنگ میشد . ارین که احساسم رو متوجه شده بود چیزی نمی گفت تا راحت باشم ....... ولی مثل پروانه دورم می چرخید . با رفتن ارین از اتاق ...... نگاهی به دور تا دور اتاق قشنگم انداختم ..... گوشه گوشه این اتاق برایم خاطرات کوچک و بزرگی بود که از کودکی تا به امروز که ازدواج کرده بودم به یادگار مونده بود . لینک قسمت اول https://eitaa.com/1472435/35030 فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) 🌿 ادامه دارد... دوست عزیز : نشر و کپی برداری به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃