حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
پارت ۱۸۹ ....... ارین فقط تونست یه خدا حافظ ساده بگه . انگاری چیزی اذیتش می کرد و نمی تونست به ز
پارت ۱۹۰ ......... جان ارین .......؟ این عینک رو که می زنی موقع کار خیلی جدی میشی .... حتی من که اینقدر دوستت دارم یه وقتایی ازت حساب می برم ...... بیچاره کارمندات چی می کشن از دستت ..... حتمن اب خوش از گلوشون پایین نمیره وقتی عینکت رو جابه جا می کنی رو صورتت . خنده ای مستانه و بلند سر داد : ای جونم ..... شما که نباید از بنده بترسی .....‌ اینجا شما مدیر بنده هستی ..... امر فقط و فقط امر شماست ..... حالا سر کار فرق می کنه ..... اگر یه ذره رو بدم بهشون یا میخوان از زیر کار در برن یا یه جای کار می لنگه ..... تازه خانوم کجای کاری شما ...... بدون این عینکم کسی توی شرکتم جرات زیر کار در رفتن نداره . دوباره براش چایی اوردم که در کمال تعجب دیدم کنار لپ تاپش خوابش برده . امروز از صبح درگیر کارها بود و حسابی خسته شده بود چون روز های قبل هم هیچ استراحتی نداشت مسلما این گونه به خواب رفتن عادی و طبیعی بود . به ارومی سینی چای رو به اشپزخونه برگردوندم و برگشتم و خیلی ارام تر لپ تاپش رو بستم و وسایل و برگه ها رو از زیر دستش کشیدم بیرون . انقدر مظلوم و خسته خوابیده بود که دلم نیامد بیدارش کنم و ..... از جام بلند شدم رفتم از اتاق خواب یه پتو مسافرتی اوردم و کشیدم روش ..... خودم هم کنارش دراز کشیدم . دستم رو بالش زیر سرم کردم و به فکر فرو رفتم ... فکر اینکه قراره از این به بعد اینجا زندگی کنم ...... فکر اینکه خدا بازم مثل قبل که همیشه هوام رو داشته بازم هوام رو داره ...... بازم یاریم می کنه تا از مسیر زندگی سربلند بیرون بیام ....... همیشه بعد از ازدواجم با ارین از خودش خواسته بودم که حافظمون باشه و امیدم به خودشه . در همین فکر و خیالات غرق بودم که به خواب رفتم . صبح با صدای باز و بسته شدن درب کابینت ها از خواب بیدار شدم ..... ولی توی پذیرایی نخوابیده بودم ..... روی تخت جدیدمون بودم ..... دور و برم رو که نگاه کردم ارین نبود . از جام بلند شدم و موهام رو با یه کش مو محکم بستم ..... صورتم رو داخل رو شویی شستم و همین طوری که با حوله خشک می کردم از درب اتاق خوابمون زدم بیرون ..... ارین میز صبحونه رو چیده بود و برا صبحانه کله پاچه گرفته بود ..... خودش هم مثل همیشه شیک و تر و تمیز .... لباس رسمی تنش بود .... انگاری می خواست بره شرکت . سلام ..... صبح بخیر ..... فکر می کردم امروز بخوابی بیشتر .... چون دیشب خیلی خسته بودی .... توی پذیرایی خوابت برد . سلام ...... صبح خانوم ما بخیر ..... دیشب راحت خوابیدی ؟ ..... من کافیه فقط چشمام رو چند ساعتی بذارم رو هم ..... کلا شارژ میشم . اره ..... دیشب از خستگی هلاک بودم ....... اصلا نفهمیدم چه جوری خوابم برد . حالا بیا این صبحونه مقوی رو بخور تا اقاتون تشریف ببرن شرکت ...... کارای شرکت رو برسن بعد بیان عروس خانوم رو ببرن برا خرید لباس عروس . وای ...... واقعا میگی ؟ ...... خیلی گرون میشه ارین ...... حالا نمیشه اجاره کنیم ؟ ارین قربون صدات بشه ..... نه ...... نمیشه اجاره کنیم ..... چون دوس دارم فقط مال خودت باشه و تو تن خودت ببینم حتی برا یه شب ..... بعد در حالی که تکه ای از بنا گوش برام لقمه می گرفت با سنگک ادامه داد : ناهار چیزی درست نکن ‌..... دارم از شرکت میام ناهار می گیرم . خب ..... اینجوری منم به کارای عقب مونده خونه می رسم .... هنوز خیلی از وسایل رو جابه جا نکردیم . هر کاری میخوای انجام بده .... فقط وسیله های سنگین بلند نکن کیانا .... برا خانوما خوب نیس وسیله سنگین بلند کنند . از اینکه اینقدر به فکرم هست و اینطور نازم رو می کشید قند در دلم اب شد . صبحونه مقوی رو که خوردیم .... ارین کتش رو پوشید و کیف به دست اومد صورتم رو بوسید و رفت . هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که کمی با شتاب درب رو باز کرد : کیانا جان ؟ از اشپزخونه جواب دادم : .......جانم ...... ؟ صدایش رو خیلی اهسته کرد و ادامه داد : وقتی من خونه نیستم قفل درب رو از پشت بنداز ...... اینجوری خیالم راحت تره . لینک قسمت اول https://eitaa.com/1472435/35030 فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) 🌿 ادامه دارد... دوست عزیز : نشر و کپی برداری به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃