پارت ۳۷۲ ........ اریا هر کاری می کرد خودشو از چنگ ارین نجات بده نمی تونست ... ارین زیر لب یه حرفایی رو با غیض داشت نثار اریا می کرد .... حالا همه ریخته بودن توی اتاق ولی کسی جرات مداخله در دعوای دو برادر رو نداشت و همه یه گوشه ایستاده بودند و نظاره گر دعوا بودند . اریا هر چه کرد نتونست ارین رو از خودش جدا کنه .... بعد از چند بار جدا کردن دست ارین از یقه اش ارین رو با دو دستش محکم هول داد به عقب ..... ارین چند قدمی به عقب رفت و تعادلش بهم خورد و پاش گیر کرد به لبه صندلی و حین افتادن گوشه پیشونی سرش محکم خورد به لبه تیز میز و نقش زمین شد . اریا که حالا تونسته بود ارین رو از خودش جدا کنه .... رفت چند قدم جلو تر و بالا سر ارین که روی زمین دراز به دراز افتاده بود و فریاد میزد : من کاریش نداشتم .... چرا الکی میخواین بندازین گردنم ..... من هولش ندادم می فهمی ..... من هولش ندادم .... که اون بلا سرش بیاد ..... ارین با توام . ارین تکون نمیخورد و فقط چشمش باز بود و به اریا نگاه می کرد ولی هیچ حرکتی برای بلند شدن نکرد . به خودم جرات دادم و چند قدم رفتم جلو .... ارین همچنان روی زمین بود و تکون نمی خورد فقط چشمش باز بود و به سختی نفس می کشید .... خون کمی از زیر سرش روی کف سرامیکی در جریان بود . اریا با دیدن خون پا به فرار گذاشت و کسی هم جلوش رو نگرفت ..... بلند داد زدم زنگ بزنید اورژانس بیاد .... چرا نگاه می کنید ..... زنگ بزنید . اروم کنار پهلوی ارین زانو زدم و صداش کردم : ارین .... ارین جان .... تو رو جون مادرت بلند شو .... چرا از سرت داره خون میاد ؟ هیچی جوابی به گوشم نرسید .... نفسش به شماره افتاده بود .... در مونده بودم و نمی تونستم برای برادر زن عزیزم کاری انجام بدم ..... ارین فقط یه دستش رو کمی اورد بالا تا بهش توجه کنم و با صدایی که حالا از ته چاه در می اومد زبون باز کرد : به ..... به ...... کیانا .... بگو ناراحت من نباشه ..... بهش بگو ..... خیلی خیلی دوستش داشتم و دارم ..... بگو منو ببخشه ..... بگو ارین حتی بیشتر از جونش دوست داره .... خیلی عزیزی واسش . به اینجای حرفش که رسید .... دیگه صدایی از ارین در نیومد .... تکونش دادم به ارومی ولی جوابی نداد .... نفس هاش قطع شده بود و اروم شده بود .... اروم اروم ..... خون کف سرامیک خیلی بیشتر شده بود ولی ارین در خوابی عمیق فرو رفته بود .... خوابی که دیگه هیچ بازگشتی نداشت .... باورم نمیشد .... حتی از ذهنم هم عبور نمی کرد .... که دیگه ارین رو کنارمون نداریم .... حرفای اخرش در مورد کیانا خانوم توی گوشم اکو میشد . با رسیدن اورژانس رسید ..... با تایید مرگ بر اثر ضربه شدیدی که به قسمت گوشه سرش خورده بود و باعث خون ریزی شده بود مرگ ارین تایید شد و پارچه سفیدی روش کشیدن .... باورش خیلی سخت و دردناک بود . حالا باید چه جوری به خانواده ها گفته میشد ..... برایم دردی بزرگ بود که به گردنم افتاده بود و راه فراری ازش نبود .... با انتقال جنازه به سردخونه ..... سر در گم سوار ماشین ارین شدم .... همون ماشینی که چند دقیقه قبل خودش پشت فرمونش بود ..... ولی جای خالیش عمیقا احساس میشد ...... گوشی جا مانده اش زنگ می خورد ..... شماره کلانتری افتاده بود ..... گفته بودن بعد از دستگیری اریا تماس می گیرن .... ای کاش زودتر دستگیرش می کردند تا الان ارین در جمع ما بود و این اتفاق نمی افتاد ..... استارت زدم و راهی خونه شدم تا این درد بزرگ رو با اطرافیان در میون بذارم و شرایط رو مهیا کنم .... روزهای سختی در پیش بود . کیانا : ساعت از هفت غروب گذشته بود ...... هی به ساعت روی دیوار زل زده بودم تا ببینم ارین کی میاد ..... جای بخیه ها به لطف مسکن و ارام بخش دردش کم شده بود .... از کنار تخت به بیرون از پنجره نگاه کردم .... بارون می بارید ..... بارون اون هم در شهریور خیلی زود هنگام و عجیب بود . کتایون از سر ظهر ... بعد از کمک کردن در خوردن ناهار به من که گوشیش زنگ می خورد به طرز عجیبی مشکوک شده بود .... حتی نگفت چه کسی باهاش تماس گرفته ..... هر وقت یواشکی از درب اتاق بیرون می رفت و وقتی بر می گشت چشماش قد دو تا کاسه خون قرمز بود .... چندباری تا غروب رو کردم سمتش : چرا چشمات قرمزه اینقدر ؟ جواب داده بود : الرژی فصلی .... شایدم کم خوابی .... تو نگران نباش ابجی خوشگلم . انگاری یه چیزی رو ازم پنهان می کرد ..... هر چه کردم نفهمیدم که چه اتفاقی افتاده .... پرستار شام رو اورد ..... دلم نمی خواست تا ارین نیومده لب به غذام بزنم .... قول داده بود که شبا هرجور شده بیاد پیشم .... من ارامش رو فقط در کنار می خواستم ... حالا که دردم کمتر شده بود ولی ارین نیامده بود .