فصل دوم .....
پارت ۸۱ ......
به همراه مریم جلو رفتیم که مهوش خانوم اومد سمتمون : تو رو خدا چرا زحمت کشیدید .... هدف فقط دیدار روی ماهتون بود دخترای گلم .... بفرمایید داخل .... خیلی خیلی خوش اومدین .... خیلی خوشحالم کردید .
از خوشامد گویی عالی مهوش خانوم سر وجد اومده بودم .... از درب اصلی خونه وارد شدیم .... اقا امیر کنار درب ایستاد تا ما اول بریم داخل و تعارف کرد .
تعارف بی فایده بود ... با مریم رفتیم داخل ..... محیط خونشون خیلی گرم و صمیمی و دلنشین بود .... با اینکه بار اولمون بود اینجا می اومدیم ولی انگاری هیچ احساس غریبگی نداشتیم .
همینطور که می خواستیم وارد پذیرایی بزرگ بشیم صدای پدر اقا امیر توجهمون رو جلب کرد که داشت می اومد سمت اقا امیر : به به امیر علی جانم .... از بس دیر به دیر میای اینجا دلمون واست خیلی تنگ شده بود .... عیدت مبارک پسرم .
اقا امیر سرش رو انداخت پایین : دستتون درد نکنه پدر جان .... لطف دارید .... کوتاهی منو بذارید پای مشغله های کاریم .... عیدتون مبارک ... امیدوارم بهترین عید فطر باشه .
اقا صادق در جواب پسرش به حرف اومد : صد در صد اینطوریه .... بهترین عیده .... همه دور هم که جمع باشیم بهترین عیده بابا .
بعد تازه چشمش به ما خورد که اهسته اومد سمتون : خیلی خیلی خوش اومدین .... مهوش جان و من بابت امشب بسیار خوشحالیم که شما هم در کنارما هستید .... بهتره بریم بشینیم ..... مهمونا رو زیادی سرپا نگه داشتم .
با تعارفات اقا امیر و مهوش خانوم با خانواده اقا فرهاد هم که در همین ماه مبارک باهاشون اشنا شده بودیم هم سلام علیک گرمی کردیم ..... جالبیش به این بود که مامان اقا فرهاد حسابی مریم رو تحویل گرفت .... هی بهش نگاه می کرد و باعث میشد مریم از خجالت سر به زیر بشینه سرجاش و کمتر حرف بزنه .
اهسته دم گوشش پچ زدم : چرا اینقدر سر به زیر نشستی مریم گلی .... میگما مادر اقا فرهاد بدجوری با ذوق داره نگاهت می کنه مریمی .
سرش رو به اهستگی اورد بالا و پشت چشم غلیظی واسم نازک کرد .... که یعنی دارم اشتباه می کنم .
دیگه نخواستم بیش از این اذیتش کنم و شیطنت هام رو گذاشتم واسه بعد از مهمونی .... خودش هم خوب میدونست خبرایی هست .
همین لحظه زنگ خونه به صدا در اومد .... باعث شد مهوش خانوم و اقا صادق با هم از مهمونا عذر خواهی کنند : فکر کنیم خانواده اقای اسماعیلی هم اومدن .... با اجازه ما بریم استقبالشون .
چند دقیقه ای طول کشید تا مهمون های جدید که سه نفر بودن به جمع ما اضافه بشن .... مردی میان سال هم سن اقا صادق که اقای اسماعیلی بود و خانومی که تقریبا نسبت به سنش خیلی جوان مونده بود که همسر اقای اسماعیلی بود .... و دختری که ارغوان اسمش بود .... مانتو کتی کوتاه به رنگ مشکی و روسری کوچکی به رنگ نسکافه ای رو گوشه شانه اش مدل دار گره زده بود .
همه دوباره به احترام مهمان های جدید از جامون بلند شدیم و مهوش خانوم همه رو به هم معرفی می کرد .... تو این بین تنها چیزی که خیلی توجه منو و مریم رو به خودش جلب کرد .... چهره بر افروخته اقا امیر بود که ارغوان برای احوال پرسی به سمتش دست دراز کرده بود و همچنان دستش در هوا معلق بود . 🌹با۶۰ تومن یه شبه همه ی قسمت های رمان رو تا اخر بخون 😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
لینک قسمت اول
https://eitaa.com/Hesszendegi/61558
❤️❤️❤️
❤️