...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_56
اومدم برم سمت آشپزخونه تا چایی بیارم که یکدفعه پام خورد به گلدون گوشه حال و با گفتن آخ از خواب پریدم.
امکان نداشت.حالا به جای خوشحالی میخواستم از ناراحتی جیغ بزنم.بالش رو گذاشتم جلوی دهنم و شروع کردم گریه کردن.به امید اینکه اون فقط یه خواب نبوده باشه و واقعا همچین اتفاقی افتاده باشه،از اتاق بیرون رفتم.
با اینکه میدونستم امکان نداره که همچین اتفاقی بیفته ولی میخواستم خودم با چشمهای خودم این بدبختی رو ببینم.یا شاید هم یه امید کمی تو دلم داشتم.
رفتم بیرون از اتاق و دیدم بابام داره با کلافگی با کسی که پشت آیفونه حرف میزنه.به مامانم اشاره کردم و گفتم:
_کیه؟
+فکر کنم همین پسره هست خواستگارته،همون مذهبیه
با تعجب و دهن باز رفتم جلو.بابام چند ثانیه سکوت کرد و گفت:
+بفرمایید بالا ولی من حرفم همونیه که گفتم
بعدش هم آیفون رو گذاشت سرجاش و گفت:
+سریع برید آماده شید.این پسره با خونوادش اومدند.انگار من بهشون اجازه خواستگاری دادم. همینجور بی خبر واسه خودشون پاشدن اومدند.
باشوق و ذوق دویدم سمت اتاقم.سریع مانتوی آبی کمرنگ با روسری سفید و آبی،و شلوار سفیدم رو پوشیدم.چادر عروسی هم که زهرا بهم داده بود رو سرم کردم و بعداز اینکه تونستم یه جوراب درست و حسابی از توی کشوم پیدا کنم و بپوشم،مثلا خیلی آروم و سربه زیر از اتاق بیرون رفتم.وقتی که دیدم همشون روی مبل نشستند چندبار چشمام رد مالیدم تا مطمئن بشم که خواب نیستم...
وقتی فهمیدم که بیدارم،سعی کردم نیشم رو بسته نگهدارم و نخندم.سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
_سلام
همزمان سه نفرشون برگشتند سمتم و بعدش برام بلند شدند و جواب سلامم رو دادند.
باخوشحالی رفتم تو آشپزخونه و تو راه حواسم بود که پام به گلدون نخوره و اگه خوابم بیدار نش و حداقل تو این خواب خوش بمونم.
میخواستم چایی بریزم و همونطور از خوشحالی تو دلم آواز میخوندم که مامانم اومد تو آشپزخونه و گفت:
+تو نمیخواد چایی بیاری.الان فکر می کنن چه خبره.فعلا هیچی نشده و هیچ خبری نیست. خودم چایی رو براشون می برم.
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...