فصل دوم ......
پارت ۴۶۳ .....
دکتر اصلانی فر نگاهی به سر تا پای اقا امیر کرد و به حرف اومد : این بلایی که سر این دختر اومده مطمئنا کار شما نمی تونه باشه ...... اما در مورد حال همسرتون باید بگم ..... تعریفی نداره ..... پرستارا به زور یه رگ از دستش پیدا کردن تا بتونند سرم رو وصل کنند ..... همچنان بیهوش هست به خاطر افت فشار قند خون و زخم هایی که داره ..... که با امپول هایی که تزریق شده چند ساعت دیگه چشم وا میکنه ..... در ضمن خانوم شما طبق سونویی که همکار خانوم ما شک داشتن به خاطر خون ریزی که همسرتون داشته .... ازشون گرفتن سه ماهه باردار هستن ..... این کار رو خیلی سخت میکنه ...... چون نمی تونیم هر دارویی واسش تجویز کنیم .... مطلب دیگه که باید بگم ..... به خاطر اوضاع نامطلوبی که همسرتون داره باید پلیس در جریان باشه .
اقا امیر از شنیدن حرفای دکتر ماتش برده بود ..... انگاری یخ کرده بود که چیزی نمی گفت ..... نیلوفر سه ماهه باردار بود ..... یعنی درست همون موقعی که بهش گفته بودیم بریم ازمایش بده ولی نشده بود که بریم ... نیلوفر باردار بوده .
اقا صادق با دکتر صحبت کرد و حالیش کرد که پلیس در جریان همه چیز هست و منصرفش کرد از تماس با پلیس .
با اصرار خودم و مریم ..... مهوش خانوم و اقا صادق رو که نای سرپا موندن دیگه نداشتن راهی خونه کردیم و خودمون پیش نیلوفر موندیم تا هوش بیاد .
طفلک رنگش زرد بود ..... زخم های صورتش خون بسته شده بودو خیلی خود نمایی می کرد ..... اقا امیر کنار پنجره اتاق ایستاده بود و خیره به نیلوفر بود .
اقا فرهاد نشسته روی صندلی به خواب رفته بود .... خرناسش تقریبا بلند شده بود و مریم هر از چند گاهی تکونش می داد تا خرناس نکشه ..... بیچاره دو نوبت کار می کرد و الان با این همه خستگی توی بیمارستان بود .
اقا امیر رفت سمتش و تکونش داد که چشم وا کرد : برو خونه فرهاد .... خیلی خسته ای .
اقا فرهاد سری تکون داد : نه .... می مونم ..... مریم هر جا باشه منم همونجا می مونم ..... برو فکر خودت و زنت باش .
نیلوفر هذیون می گفت : تو رو خدا .... تو رو خدا نزن ....
چند لحظه بعد دوباره به هذیون می گفت : بچم .... بچم .... نزن .... بچم .... تو رو خدا نزن .... نکنه بچم چیزیش بشه .
اقا امیر اهسته رفت سمت تخت نیلوفر و کنارش روی صندلی نشست ..... دست نیلوفر رو که روی شکمش بود رو گرفت توی دستش .... دیگه موندن ما داخل اتاق جایز نبود ...... بهتر بود می رفتیم بیرون و با زنش تنهاش میذاشتیم .
ساعت از سه بامداد هم رد شده بود ولی نیلوفر هوش نیومد ..... ولی تب و هذیونش قطع شده بود ..... اقا امیر با اصرار خودش همه رو راهی خونه کرد و خودش پیش نیلوفر موند .
بعد از نماز صبح سرم به بالش نرسیده خوابم برد ..... حتی نفهمیدم که با چادر نمازم خوابیدم .****با۶۰ تومن یه شبه همه ی قسمت های رمان رو تا اخر بخون 😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
لینک قسمت اول
https://eitaa.com/Hesszendegi/61558
❤️❤️❤️
عشق در همین نزدیکی / فصل دوم 🌿
به قلم : (میم . ر)
🌿 ادامه دارد...
دوست عزیز : نشر و کپی برداری به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد .**** 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃