🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت¹²
+چرا فقط از بعضی کاراتون خوشم نمیاد!
-میشه بگید کدوم ها تا اصلاحش کنم..
+دوست ندارم تا وقتی محرم نشدیم شما بیاید مدرسه دنبالم یا منو ازخونه ببرید مدرسه و اینکه دوست ندارم تا قبل محرمیمون جلو بشینم
با ناراحتی گفت: شما اگه اینجوری میخواین باشه!
در ادامه گفتم: تا قبل اینکه نیومدین خاستگاری و بله من رو نگرفتین دیگه قرار نزاریم.
- باشه.
ایندفعه رو ناراحت نشد چون پس فردا میخواستن بیان خاستگاری..
شام رو اوردن!
درحال شام خوردن بودیم که یک انگشتر خیلی زیبا از تو جیبش ارد بیرون، خیلی قشنگ بود!
- اینو از من قبول میکنید؟
+بله، چرا که نه خیلی زیباست!
- بفرمایید
+ممنون
همون لحظه دستم کردم، اونم خوشحال شد!
شاممون که تموم شد بلند شدیم که بریم خونه
- میشه من برسونمتون؟
+مزاحم نباشم
- نه بابا چه حرفیه!
رسیدیم پهلوی ماشین و سوار شدیم منم با خیال راحت عقب نشستم!
تو حال خودم بودم که گفت
- یعنی من تا پس فردا شما رو نبینم؟
+قرارمون این بود دیگه، شما هم قبول کردید
- بله میدونم، فقط میشه لا اقل بهتون پیام بدم؟
+بله مشکلی نیست!
- تشکر.
رسیدیم، خداحافظ کردم و پیاده شدم.
زنگ در رو زدم و در باز شد.
وقتی رفتم داخل آقا مهدی رفت..
مامانم اومد پیشم و سلام کرد
- خوش گذشت؟
+حالا، بد نبود
- همینم خوبه
+خندیدم
پرسیم: بابام اومده؟
گفت: آره، تو اتاق خوابش برده
گفتم: الهی بمیرم شما بخاطر من بیدار موندی؟
گفت: خدانکنه مادر، آره گفتم بیای بعدا بخوابم!
لپش رو بوس کردم و رفتم تو اتاق لباسامو عوض کنم..
لباسامو که عوض کردم رفتم پیشش نشستم دیدم درحال بافتنه؛
گفتم مامان چی داری میبافی؟
لبخندی زد و گفت: دارم واسه دخترم شالگردن میبافم!
+دستت درد نکنه مامان.
- خواهش میکنم!
نگاهش افتاد رو انگشترم
- این کجا بوده عزیزم؟
+آقا مهدی داده.
-مبارکت باشه نفسم
+ممنون مامان
- برو بخاب که صبح باید بری مدرسه.
+باشه مامانم، شب بخیر!
- شب تو هم بخیر
و رفتم خوابیدم و صبح ساعت ۶ونیم بیدار شدم و رفتم برای آماده شدن که مهلا زنگ زد...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸