خاطره ای در مورد شهید علیرضا بریری
از همرزم شهید
ما در منطقه خان طومان مستقر بودیم و تازه با این بزرگوار آشنا شده بودم. که درست چند روز بعد دشمن به ما حمله کرد و این مرد در پشت خاکریز آروم و قرار نداشت با تیربار شلیک میکرد و میدوید اینطرف با آرپیجی خودم دیدم دوتا تانک دشمن رو زد خلاصه با هرچه دم دستش بود میجنگید اونروز باور بفرمایید با شجاعت ایشون ما پیروز شدیم و دشمن عقب نشینی کرد.بعد چند روز که فرصتی دست داد از این دلاور که حالا نورانی تر شده بود پرسیدن چرا اینقدر با شوق وذوق میجنگی و آروم و قرار نداری جوابی داد که مو بر تنم سیخ شد گفت من در موقع جنگ حضرت زینب .س. را میبینم که به من نگاه میکند و لبخند میزند من ابتدا باور نکردم تا اینکه آن روز آمد روز سقوط خانطومان .من با همه ی شلوغی حواسم به علیرضا بود او باز شروع کرد به جنگیدن و چه جانانه میجنگید و صحنه ای را که میدیدم باور نمیکردم ...این شهید بزرگوار وسط معرکه جنگ به پشت سرش نگاه میکرد و لبخندی میزد که اورا اسمانی تر میکرد این نگاه کردنش چند بار تکرار شد و من یقین کردم خود بی بی نظاره گر ایشون هستند من به فراخور کارم خودم را به جایی دیگر رساندم و در این حین مجروح شدم و دیگه چیزی نفهمیدم تا تهران ...در بیمارستان خبر شهادت علیرضا و چند تن ار رفقای نازنینم را دادند که گریه میکردم و پزشک فکر میکرد از درد جراحت گریه میکنم او هیچ وقت نفهمید که پاره های تنم در خانطومان جا مانده در خانطومان بچه ها از چهار طرف مورد هجوم واقع شدند و با شجاعت جنگیدند و عقب ننشستن و شهید شدند شهدایی که خودشان نحوه شهادتشان را انتخاب کردند
https://eitaa.com/tasir1400