بعد زینب میگفت وقتی بابا میرفت ماموریت بهمون گفته بود کسی نفهمه ها . . اگه کسی سراغمو گرفت بگین بابا خونه خوابه ^^ بعد پسرش رضا تعریف میکرد تا زینب دستِ بابارو دید رفت نشست پشتِ درِ اتاقِ بابا . در میزد میگفت بابا توروخدا درو باز کن یکاری بکن میگفت ما به همه گفتیم تو خونه خوابی توروخدا درو باز کن(: