پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۸۲) #فصل_هشتم(قلعه سرخ ۱۸) #استوار_زمانی (بخش اول) همراه من یک قرآن، تسبیح
(خون دلی که لعل شد ۸۳) (قلعه سرخ ۱۹) (بخش دوم) دو پتو به من دادند. من برای نخستین بار در چنین اتاقک کوچکی بازداشت میشدم. مدتی متحیر نشستم. دورو برم را نگاه کردم، دیدم در سقف روزنه ی کوچکی هست که نگهبان برای مراقبت از زندانی، جلوی آن رفت و آمد میکند و به آن سر میزند. همچنین در بالای در، روزنه ی کوچکی دیدم که پوششی روی آن کشیده بودند. در گوشه دیگر، چراغ کم نوری سوسو میزد که بیش از پانزده وات روشنی نداشت. دقایقی پس از آنکه مرا در سلول انداختند، در سلول باز شد و یک نظامی وارد شد. بعدا فهمیدم که نامش «استوار زمانی» است. پنج مامور دیگر هم با همین درجه به طور نوبتی نگهبانی زندان را انجام میدادند. دو تن از آنها میان زندانیان خیلی معروف بودند؛ یکی همین «استوار زمانی» بود، و دیگری رئیس این گروه، یعنی «استوار ساقی» بود؛ که بعدا درباره ی او صحبت خواهم کرد. استوار زمانی وارد شد و گفت: با خودت چه داری‌؟ گفتم: میتوانی بگردی. او شروع کرد به بازرسی و گشتن. قرآن را بیرون آورد، به آن نگاهی انداخت و گفت: این قرآن است؛ اشکال ندارد، میتوانی آن را نگه داری. ظاهرا وقتی مبلغ پول ناچیز را در جیب من دید، متاثر شد و دلش سوخت. بعد راجع به کتاب تذکره المتقین پرسید و گفت: این کتاب دعا است؟ میخواست از من پاسخ مثبت بشنوند تا کتاب را هم پیش من بگذارد. اما به او گفتم: این کتابی در زمینه عرفان است و... سخنم را قطع کرد و گفت: بله، کتاب دعاست، کتاب دعا است؛ اشکالی ندارد، میتواند پیش شما بماند! این برخورد بروشنی نشان میداد که این مرد قصد کمک به من دارد. او بجز دفترچه تلفن که در جیبم بود، چیز دیگری از من نگرفت. رفت و من تنها ماندم. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945