7.68M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
سومین روز از اولین ماه سال ۱۳۹۳ بود علی از شب بی‌قرار شده بود،شب رو نخوابید و بامادرش تا صبح با دیدن آلبوم عکس ها یاد خاطرات شیرین گذشته کردند؛می‌گفتند و می خندیدند‌..چه شب زیبایی بود. اذان صبح رو گفتن؛علی روی همون تخت خودش نمازش رو اقامه کرد ولی کی باورش میشد که اون نماز صبح اخرین نماز علی باشه! علی بارش رو بسته بود از مادرش هم اجازه گرفته بود؛هم حلالیت حدودا ساعت چهار بعد از ظهر بود،علی پاشد نشست روی تخت...می‌گفت مامان حالم بده...رفت دستشویی...وضو گرفته بود...اومد بیرون.. _مامان جان تو که صبحی حالت خوب بود! چیشد یهو +مامان بغلم کن _بیاپسرم؛بیا بغلم ...علی جان‌.. علی.... علییییی (علی در آغوش مادرش روی زمین افتاد) این علی نبود که افتاد،تمام امید و آرزوهای مادر بود که زمین خورد؛وجود مادر بود... این قلب مادر بود که ریخت.. زنگ بزنید بیمارستان کسی کاری کنهههه +بیمارستان بعثت +قبل از اذان مغرب +ایست قلبی +همگی دست به دعا +عملیات احیا ناموفق +تمام!!! ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮