✍بسمالله الرحمن الرحیم
گفتند فقط بچههای کلاس چهارم ، پنجم و ششم را می بریم.
من و زهرا ملکی رفتیم دم دفتر خانم صبوری گفت فقط بچههای دوره ی دوم. من گریه ام گرفت همان وقت مینا صفری آمد رد شد و یک پوزخند زد. من و مینا فقط یک ماه با هم فرق داریم او شهریور به دنیا آمده و من مهر.
او کلاس چهارمی است و من کلاس سومی. همسایه هستیم و هم سرویسی.
میدانستم ظهر می آید و کلی حرف میزند و دل من را آب می کند، حتما میرود جلوی دوربین و فیلمش را می گیرند.
بغضم را فرو دادم گفتم: خانم صبوری، شما دفعه ی قبل چهارمی ها را بردید اردو الان هم ما را نمی برید!
خانم صبوری گفت: اردو نبوده بازدید کارخانه بوده و مال درس چهارمی ها بوده.
بعد به من و زهرا ملکی نگاه کرد و گفت:
اصلا شما چرا می خواهید بیایید تشییع؟ آنجا شلوغ است شما له میشوید.
من ایستادم روبروی خانم ملکی و گفتم:
خانم ببینید من تا کجا هستم !
دستم را از روی سرم رد کردم و به دیوار چسباندم. به خانم صبوری گفتم:
من تا اینجا هستم پس کوتاه نیستم، پس له نمیشوم.
خانم صبوری گفت:
چرا می خواهی بیای؟
گفتم : دوست دارم شهید را ببینم
خانم صبوری گفت: شهید پیدا نیست.
گفتم: می خواهم بدانند دوستش دارم.
خانم صبوری دست کشید روی سرم و گفت:
شهدا همه چیز را می دانند.
ما را نبردند، مینا اینها را بردند، پنجمی ها و ششمی ها را هم بردند اما ما را نبرند.
ما توی کلاس نشسته بودیم خانم محمدی گفت به درس گوش بدهید اما ما دلمان توی کلاس نبود.
سر و صدا که بلند شد همگی دویدیم پشت پنجرهی کلاس. من پلیس ها و پرچم ها را دیدم. زهرا مدام می گفت کو کو؟
خانم محمدی گفت آن گلها را می بینید ؟ آنجاست ، زیر گلها.
من برایش صلوات فرستادم، برای مردی که زیر گلها خوابیده بود، برای کسی که خانم محمدی گفت صدایمان را میشنود، یادم رفت بهش بگویم دوستش دارم.
چند وقت بعد از تلویزیون آمدند توی کلاس مان، فکر کنم شهید بهشان گفته بود بیایند. شهید بهشان گفته بود من یک چیزی می خواستم بگویم که یادم رفته، آنجا جلوی دوربین گفتم شهید را دوست دارم.
اول گفتم شهید را دوست دارم، بعد به مینا و زهرا و حسنا فکر کردم و گفتم:
« شهید را دوست داریم، همه ی دخترها دوستش دارند»
🖋زینب سنجارون
#پایگاه_خبری_تحلیلی_ایبسنا
#ناحیه_بسیج_دانشجویی_استان_اصفهان
@IBSNA_