🦋 تجربه نزدیک به مرگ رَندی گلینک در ۱۰ سالگی: 💠بخش دوم : 🦋 ما به سمت پل آن شهر حرکت کردیم و من متوجه شدم مردی که روی پل ایستاده بود، پدربزرگم هانسن بود. او منتظر ما بود. من به سمت پدربزرگم دوییدم و ما همدیگر را در آغوش گرفتیم. او وقتی من شش سالم بود فوت شده بود. من از پدربزرگم پرسیدم که آیا قرار است در بهشت ما با هم زندگی کنیم؟ او گفت: «بله حتما یک روز این اتفاق می‌افتد، اما الان هنوز وقتش نرسیده است. هنوز درس‌هایی هستند که تو باید روی زمین یاد بگیری». به نظر می‌رسید آریئو از این مطلب جا خورده و برای همین به پدربزرگم گفت: «من فکر می‌کردم که کار درستی انجام دادم. چیزی که به من گفتند این بود که وقت برگشتن رندی به خانه (بهشت) فرارسیده.» پدربزگ شانه بالا انداخت و گفت: «به من گفتند که روی پل با شما ملاقات کنم و بگویم که رندی را به زمین برگردانی.او هنوز درس‌هایی دارد که یاد نگرفته و کارهایی دارد که حتی شروع به انجامشان نکرده است.» قرار شد به زمین برگردیم، اما قبل از اینکه حرکت کنیم، یک چهره‌ی دیگر را کنار پدربزرگم دیدم. او مسیح بود؛ من او را از چشمانش شناختم. من همه‌ی حرف‌هایی که مسیح به من زد را به یاد نمی‌آورم، اما برخی از حرف‌هایش را کاملا به یاد دارم و نسبت به آنها مطمئن هستم. او به من گفت که من هرگز مثل قبل از بازدیدم از بهشت نخواهم شد و مقداری از قدرت نور درون من باقی خواهد ماند. او گفت که بگذارم عشقی که درون قلبم احساس می‌کنم به همه‌ی مردم ابراز شود. او همینطور به من گفت که اگر مردم نسبت به تجربه‌ی من شک کردند یا نتوانستند آن را درک کنند نگران نباشم، چون یک روز، همه، تمام آن چیزهایی را که من دیدم خواهند دید. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• 〽️ پیش به سوی 💡چراغی در اینجا روشن است 👇 https://eitaa.com/ISP_NDE ●○●○●○●○●○●○●○