هدایت شده از تبلیغات عجایب
همش 18سال سنم بود که مجبور شدم از دست نامادریم فرار کنم و ازدواج کنم. عروس یه شبه ای شدم که شوهرم به طرز عجیبی صبح عروسی مُرد... چند ماهی گذشته بود متوجه شدم باردارم...برای اینکه کسی از ازدواج من خبر نداشت مجبور شدم زن صاحب کارم بشم اونم زن غیابیش به شرط اینکه بچه مو‌ قبول کنه و براش پدری کنه... یه روز وقتی داشتم خونه رو جمع و جور میکردم در خونه رو زدن و با بیحالی در و باز کردم اما با دیدن کسی که روبه روم بود از حال رفتم...😱👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5 سرگذشت عجیب زندگیم☝️😢