#زاهد_و_زن_زیبارو
زن زيبارويى به عقد زاهدى در آمد...
زاهد قانع بود و زن کم تحمل و تجمل گرا...!
بالاخره صبر زن سر آمد و با عصبانيت گفت:
من طلا و زيور آلات ميخام...
من آغوش گاه و بى گاه ميخام...
حالا كه به خواسته هاى من اهميت نمى دهی ارایش میکنم و به كوچه و خيابان ميروم تا همه من رو ببينند!!
مردِ زاهد در آرامش خاصى در خانه را باز كرد و به او گفت: برو هرجا دلت خواست...
در کوچه پسری زن را دید و...👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1980432395Cf692b1e675