سپس پرسید: اما درباره چشمهایش چه می‌گویید، آیا قبل از اینكه به بیماری چاقی مبتلا شود، چشمهایش عیبی داشته‌اند؟ ـ نه آقای دكتر چشمهایش خوب خوب بود، اما نمی‌دانم چطور خیلی زود چشمهایش را هم از دست داد، حالا هم كه یك تكه گوشت شده، نه راه می‌رود نه جایی را می‌بیند. هر چه دوا و درمان كردیم فایده نداشته، حالا فقط امید من به شماست. دكتر با ناراحتی به طرف پنجره اتاق رفت، آن را باز كرد و به خورشید كه همه جا را روشن كرده بود، نگاهی انداخت و وقتی به این مسأله فكر كرد كه چشمهای مرضیه از این دریای نور نصیبی ندارند، بر ناراحتی‌اش افزوده شد، اما از دست او هیچ كاری ساخته نبود و او این را خوب می دانست. لذا به طرف صغرا خانم آمد، سرش را پایین انداخت و گفت: ببین خانم من فكر می‌كنم به نفع شماست كه دیگر بیش از این پولهایتان را هدر ندهید، همان طور كه قبلاً همكارانم هم به شما گفته‌اند، هیچ امیدی نیست، هیچ‌كس نمی‌تواند برای این بچه كاری انجام دهد، یك معجزه. فقط یك معجزه ممكن است او را نجات دهد. دكتر لحظه‌ای ساكت شد، نفس عمیقی كشید و ادامه داد: بنابراین من به شما پیشنهاد می‌كنم اگر تحملش را دارید او را به خانه ببرید و او را با همین وضعی كه دارد بپذیرید و اگر نمی‌توانید، عقیده اینست كه او را به آسایشگاه معلولان تحویل دهید، آنها می‌دانند این طور بچه‌ها را چطور نگهداری كنند. مادر مرضیه بدون اینكه چیزی بگوید به طرف دخترش آمده، پشت سرش قرار گرفت و صندلی چرخ‌دار را به طرف در خروجی حركت داد. قبل از اینكه از در خارج شود، برگشت و یكبار دیگر به دكتر نگاه كرد. اما او سرش را همچنان پایین نگه داشته بود. از مطب دكتر فاصله گرفت، چند راهرو از راهروهای دراز و طولانی بیمارستان قائم(عج) را پشت سر گذاشت، قبل از اینكه به آخرین راهرو برسد، ناگهان متوجه صدها چشمی شد كه به او و دخترش خیره شده بودند، مردها و زنهای زیادی در دو طرف راهرو ایستاده بودند و مانند كسانی كه چیز عجیبی را برای اولین بار ببینند، به او و دخترش نگاه می‌كردند. ایستاد، چرخ را رها كرد و به مقابل دخترش آمد، وقتی اشكهای او را دید بی‌اختیار او را در آغوش كشید. مرضیه كه حالا گریه‌اش بیشتر شده بود گفت: مادر، من می‌خواهم پیش شما باشم، نمی‌خواهم به آسایشگاه معلولان بروم، من شما را دوست دارم، مرا به آسایشگاه نبرید. صغرا خانم این بار محكمتر دخترش را در آغوش فشرد، دستهایش را گرفت و گفت: ما باید دنبال دكتر دیگری بگردیم. ـ اما شما نباید دیگر پولهایتان را به خاطر من هدر دهید. و مادر فقط گفت: می‌دانم دخترم، می‌دانم. بلافاصله، صندلی چرخ‌دار را به حركت در آورد، از میان جمعیت راهی باز كرد و به سرعت از آنجا دور شد. به خانه آمد. مرضیه را به زحمت از روی صندلی پایین آورده او را در گوشه اتاق قرار داد. بالش را زیر سرش گذاشت و پتو را روی او كشید و بلافاصله از خانه خارج شد او تصمیمش را گرفته بود، به سرعت خودش را به بازار رساند، مقدار زیادی سبزی آش خرید. وقتی فكر كرد فردا سه‌شنبه است و اولین روز ماه ذی‌الحجه، لبخند زد، تصمیم گرفت به نیت شفای مرضیه، آش نذری بپزد. وقتی سه‌شنبه از راه رسید او به نذر خود عمل كرد. سینی‌های بزرگ كه چند كاسه آش در آنها قرار داشت ناگهان تمام كوچه را پر كرد، دَرِ تمام خانه‌ها به صدا در آمد و كاسه‌های كوچك و بزرگ آش در سفره‌ها جای گرفت. صغرا خانم در آخرین دقایق پایانی شب و آن هنگام كه شستن دیگ بزرگ آش را به پایان برده بود، سرش را بلند كرد و به آسمان نگاهی انداخت، وسیع بود و بی‌انتها. هزاران ستاره، مانند هزاران چراغ پرنور در یك لحظه به او لبخند زدند. او هم خندید، درد كمرش را هم از یاد برد. نگاهش را از آسمان و از ستاره‌ها گرفت و به درون اتاق آمد، سجاده را پهن كرد دو ركعت نماز خواند. قرآن را باز كرد و چند آیه از آیات خداوند را زمزمه كرد. وقتی قطرات اشك از چشمانش سرازیر شد حاجت خود را طلبید؛ چند لحظه بعد خواب پلكهای خسته‌اش را روی هم آورد. مدت زیادی از خوابیدن او نگذشته بود كه احساس كرد دو بانو، بانوانی با حجاب و نورانی، گویی از دنیایی دیگر به سویش آمدند. اول ترسید و بعد تعجب كرد، اما وقتی آن دو بانوی بزرگوار با مهربانی به او گفتند كه به زیارت خانه خدا برود لبخند زد. وقتی از خواب بیدار شد، هیچكدام از آنها را آنجا ندید، چشمهایش را مالید ولی خبری نبود، از جایش بلند شد، به طرف مرضیه آمد. مرضیه خوابیده بود. به سختی نفس می‌كشید. به طرف پنجره اتاق آمد. به حیاط نگاهی انداخت. دیگ بزرگ آش نزدیك دیوار خانه قرار داشت. به آسمان نگاهی انداخت. به زیارت فكر كرد. اما برای رفتن به مكه پول لازم بود. وقتی به یاد آورد كه بیماری مرضیه دیگر پولی برایش باقی نگذاشته است، دلش گرفت. 👇